در اخلاق درویشان – قسمت نهم
یکی از متعبّدان(۱) شام چند سال در بیشه ای زندگانی کردی و برگ درختان خوردی.
یکی از پادشاهان آن طرف بحکم زیارت به نزدیک او رفت و گفت: اگر مصلحت بینی در شهر از بهر تو مقامی سازم که فراغ عبادت به از این دست دهد و دیگران هم به برکات انفاس شما مُستفید(۲) شوند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند.
زاهد قبول نکرد.
وزرا گفتند: پاس خاطر ملک را(۳) روا باشد اگر چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی. پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت خلق کدورتی باشد، اختیار باقی است.(۴)
عابد به شهر درآمد و سرا بُستان(۵) خاص ملک بدو پرداختند(۶): مقامی دلگشای، روان آسای.
گل سرخش چو عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان
همچنان از نهیب برد عجوز
شیر ناخورده طفل دایه هنوز
وَ اَفانینِ عَلیها جُلَّنار
عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِنار(۷)
ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد:
از این مه پاره ای، عابد فریبی
ملایک صورتی، طاوس زیبی
که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجود پارسایان را شکیبی
همچنین در عقب او غلامی بدیع الجمال(۸)، لطیف الاعتدال(۹) که زور بازوی جمالش پنجه تقوی شکسته بود و دست قوت صاحبدلان بر کتف بسته:(۱۰)
هَلکَ الناسُ حَولَهُ عطشاً
وَ هْوَ ساق یَری وَ لا یَسقی(۱۱)
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی
عابد طعامهای لطیف(۱۲) خوردن گرفت و کسوتهای نظیف(۱۳) پوشیدن و از فواکه(۱۴) و مشموم(۱۵) و حلاوات(۱۶) تمتّع یافتن(۱۷) و در جمال غلام و کنیزک نگرستن و حکما گفته اند: زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک.
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک بحقیقت منم امروز و تو دامی
فی الجمله دولت وقت مجموع (۱۸) بزوال آمد چنان که گفته اند:
هر که هست از فقیه و پیر و مُرید
وز زبان آوران پاک نفس
چون به دنیای دون فرود آمد
به عسل در، بماند پای مگس
باری ملک به دیدن او رغبت کرد. عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و لِبسِ ثمین (۱۹) پوشیده و بر بالش دیبا(۲۰) تکیه زده و غلامی پری پیکر به مِروَحه طاوسی(۲۱) بالای سرش ایستاده.
ملک بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا به انجام سخن ملک گفت: من این دو طایفه دوست می دارم از عالمیان: یکی علما و دیگر زهاد.
وزیری فیلسوف جهاندیده حاضر بود گفت: ای پادشاه، شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه احسان کنی: علما را زر بده تا دیگر بخوانند و زهاد را چیزی مده تا زاهد بمانند.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش
***
تا مرا هست و دیگرم باید
گر نخوانند زاهدم، شاید
۱- بسیار عبادت کننده
۲-بهره مند
۳- برای رعایت خاطر پادشاه
۴- اگر اوقات پاک و روشن آن وجود عزیز را همنشینی با مردم تیرگی دست دهد فرصت انتخاب باقی خواهد بود که به بیشه بازگردی
۵- خانه و عمارتی در میان باغ
۶- به او واگذار کردند
۷- و شاخه هایی که بر آن ها گل انار بود مثل این که بر درخت سبز آتش آویخته باشند
۸- دارای زیبایی شگفت انگیز
۹- خوش اندام
۱۰- زیبایی او عارفان را اسیر می کرد
۱۱- مردم در پیرامون او از تشنگی هلاک می شدند در حالی که او ساقی است می بیند و تشنگان را آب نمی نوشاند
۱۲- گوارا
۱۳- جامه های نرم ونازک
۱۴- میوه ها
۱۵- بوییدنی
۱۶- شیرینی ها
۱۷- بهره بردن
۱۸- جمعیت خاطر و یکسر و مدام به خدا پرداختن
۱۹- جامه گرانبها
۲۰- پارچه ای ابریشمی
۲۱- بادبزنی از پر طاووس