در فضیلت قناعت – قسمت آخر
مشت زنی(۱) را حکایت کنند که از دهر مخالف(۲) بفغان آمده بود و حلق فراخش از دست تنگ بجان رسیده.(۳)
شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم، مگر به قوّت بازو کفافی بدست آرم.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود برآتش نهند و مُشک بسایند
پدر گفت: ای پسر، خیال مُحال(۴) از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش(۵) که بزرگان گفتهاند:
دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن(۶) است.
کس نتواند گرفت دامن دولت بزور
کوشش بی فایده ست وسمه بر ابروی کور
چه کند زورمند وارون بخت؟
بازوی بخت به که بازوی سخت
پسر گفت: ای پدر، فواید سفر بسیارست از نُزهت خاطر(۷) و جرّ منافع(۸) و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بُلدان(۹) و مجاورت خُلّان(۱۰) و تحصیل جاه(۱۱) و ادب و مزید مال و مکتسب(۱۲) و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفتهاند:
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز، ای خام، آدمی نشوی
برو اندر جهان تفرّج کن،
پیش ازان روز کز جهان بروی
پدر گفت: ای پسر، فواید سفر چنین که گفتی بسیارست ولیکن مسلّم پنج طایفه راست(۱۳): نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مُکنت(۱۴)، غلامان و کنیزکان دلاویز و شاگردان چابک دارد، هر روز به شهری و هر دم در کنار نهری و هرساعت به تفرّجگاهی و هرلحظه بر سر راهی، از نعیم دنیا متمتّع(۱۵).
مُنعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت
وان را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریب است و ناشناخت
دوم عالمی که به منطق شیرین(۱۶) و مایه بلاغت و قوّت فصاحت هرجا که رود به خدمتش اقدام نمایند(۱۷) و اکرام کنند.
وجود مردم دانا مثال زرِّ طِلی است
به هر کجا که رود قدر و قیمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر وا ماند
که در دیار غریبش بهیچ نستانند
سوم خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت(۱۸) او میل نماید. که حکما گفتهاند: اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند: روی زیبا مرهم دل های خسته است و کلید درهای بسته؛ لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند.
شاهد آن جا که رود، عزّت و حرمت بیند
ور برانند بقهرش پدر و مادر و خویش
پر طاووس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم: این منزلت از قدر تو می بینم بیش
گفت: خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست، گر پدر از وی بری بود
او گوهرست، گو صدفش در جهان مباش
دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود
چهارم خوش آوازی که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران(۱۹) باز دارد. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و ارباب معنی(۲۰) به منادمت(۲۱) او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.
سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی؟(۲۲)
چه خوش باشد آواز نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح
به از روی خوب است آواز خوش
که آن حظ نفس است و این قوت روح
یا کمینه پیشه وری(۲۳) که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی به تحصیل نان ریخته نگردد، چنان که بزرگان گفتهاند:
گر به غریبی رود از شهر خویش
سختی و محنت نبرد پینه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیم روز
چنین صفتها که بیان کردم، ای پسر، در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش(۲۴) و آن که ازین جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و کَسش نام و نشان نشنود.
هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام
پسر گفت: ای پدر، قول حکما را چگونه مخالفت کنم که گفته اند: رزق اگرچه مقسوم است، به اسباب حصول آن تعلق شرط است(۲۵) و بلا اگرچه مقدورست از ابواب دخول(۲۶) آن، احتراز(۲۷) واجب.
رزق هر چند بی گمان برسد
شرط عقل است، جُستن از درها
ورچه کس بی اجل نخواهد مُرد
تو مرو در دهان اژدرها
در این صورت که منم(۲۸) با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افگنم. پس مصلحت آن است، ای پدر، که سفر کنم که از این بیش طاقت بینوایی ندارم.
چون مرد برفتاد ز جای و مقام خویش
دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست
شب هر توانگری به سرایی همیروند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست
این بگفت و پدر را وداع کرد و همّت خواست و روان شد و با خویشتن همی گفت:
هنرور چو بختش نباشد بکام
به جایی رود کش ندانند نام
تا برسید بر کنار آبی که سنگ از صلابت(۲۹) او بر سنگ می آمد و آوازش به فرسنگ می رفت.
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش در ربودی
گروهی مردمان را دید هر کس به قراضه ای(۳۰) در معبر(۳۱) نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود(۳۲) زبان ثنا(۳۳) بر گشاد؛ چندان که زاری کرد یاری نکردند. ملاّح بی مرّوت(۳۴) از او بخنده بر گردید و گفت:
زر نداری نتوان رفت بزور از دریا
زور ده مَرده چه باشد؟ زر یک مَرده بیار
جوان را دل از این طعنه بهم بر آمد، خواست که از او انتقام کشد، کشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده ام قناعت کنی، دریغ نیست. ملاح طمع کرد و بازآمد.
بدوزد شَرَه دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی بند
چندان که ریش و گریبانش به دست جوان افتاد، به خود درکشید و بی محابا فروکوفت. یارش از کشتی بدرآمد که پشتی کند(۳۵) همچنین درشتی دید پشت بگردانید(۳۶). مصلحت آن دیدند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت کشتی مسامحت نمایند.(۳۷)
چو پرخاش بینی تحمّل بیار
که سهلی ببندد در کارزار
لطافت کن آن جا که بینی ستیز
نبرّد قز نرم را تیغ تیز
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
بعذر ماضی(۳۸) در قدمش فتادند و بوسه ای چند بنفاق(۳۹) بر سر و چشمش دادند و به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده.
ملّاح گفت: کشتی را خللی هست؛ یکی از شما که دلاورترست و زورمندتر باید که بر این ستون برود و خِطام(۴۰) کشتی بگیرد تا عمارت کنیم(۴۱).
جوان بغرور دلاوری که در سر داشت، از خصم دل آزرده اندیشده نکرد و قول حکما که گفتهاند: هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنج ایمن مباش که پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماند:
مشو ایمن، که تنگدل گردی
چون ز دستت دلی بتنگ آید
سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
چندان که مِقوَد(۴۲) کشتی به ساعد بر پیچید و به بالای ستون بر رفت، ملّاح زمام(۴۳) از کفش در گسلانید(۴۴) و کشتی براند.
بیچاره متحیّر بماند، روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید، سوم روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت.
بعد از شبانروزی بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت.
سر در بیابان نهاد و همیرفت تا تشنه و بی طاقت بر سر چاهی رسید، قومی بر او گرد آمده شربتی(۴۵) آب به پشیزی(۴۶)همیآشامیدند.
جوان را پشیزی نبود، طلب کرد ابا کردند، بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، از بی طاقتی دست تعدّی(۴۷) دراز کرد میسّر نمی شد، تنی چند را فرو کوفت. مردان جمع آمدند و چندان بزدندنش که مجروح شد.
پشّه چو پُر شد، بزند پیل را
با همه مردیّ و صلابت که اوست
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
بحکم ضرورت خسته و مجروح در پی کاروانی افتاد و برفت. شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام افتاده و دل برهلاک نهاده.
گفت: اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که بتنها پنجاه مرد را جواب گویم و دیگر جوانان هم یاری کنند.
مردم کاروان را به گفت او تهوّر زیادت گشت و به صحبت او شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته؛ لقمهای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب از پی آن بیاشامید تا دیو درونش بیارامید. خوابش در ربود و بخفت.
پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت: ای یاران، من از این بدرقه(۴۸) شما اندیشناکم نه چندان که از دزدان؛ چنان که حکایت کنند که اعرابیی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان(۴۹) در خانه تنها خوابش نمیبرد.
یکی را از دوستان بر خویش آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند. شبی چند در صحبت او بود؛ چندان که بر دِرَمهاش وقوف یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدندش غمگین و گریان. کسی گفتش: حال چیست مگر آن درمهای تورا دزد بُرد؟ گفت: لا والله بدرقه برد.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
که بدانستم آنچه خصلت اوست
زخم دندان دشمنی بترست
که نماید به چشم مردم، دوست
چه دانید اگر این هم از جمله دزدان است که بعیّاری(۵۰) در میان ما تعبیه شده است(۵۱) تا به وقت فرصت یاران را خبر دهد. مصلحت آن می بینم که او را خفته بمانیم و برانیم.
یاران را نصیحت پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند. رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش به سر تافت. سر براورد و کاروان رفته دید، بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبرد؛ تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد و میگفت:
مَن ذا یُحَدِثُنی وَ زُمَّ العیسُ
ما لِلغَریبِ سِوی الغَریبِ اَنیسُ(۵۲)
درشتی کند بر غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی
در این سخن بود که پادشاه زاده ای بصید از لشکریان دور افتاده بود و بر بالای سرش ایستاده، میشنید و در هیأت او مینگرید.
صورت ظاهرش پاکیزه دید و صورت حالش پریشان. گفت: از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سرش گذشته بود اعادت کرد.
ملک زاده بر حال تباه وی رحمت آورد؛ خلعت و نعمت دادش و معتمدی با وی روان کرد تا به شهر خویش بازبرند. پدر و مادر به دیدن او شادمانی کردند و بر سلامت حالش شکر گفتند.
شبانگه آنچه بر سر او گذشته بود از حال کشتی و جور ملّاح و جفای روستاییان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر میگفت.
پدر گفت: ای پسر، نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟
چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور:
جوی زر بهتر از پنجاه من زور
پسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان بر خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری؛ نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم؟
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ
آسیا سنگ زیرین متحرّک نیست لاجرم تحمّل بار گران می کند.
چه خورد شیر شرزه در بُن غار؟
بازِ افتاده را چه قوت بود؟
گر تو در خانه صید خواهی کرد
دست و پایت چو عنکبوت بود
پدر گفت: ای پسر، در این نوبت، تورا فلک یاوری کرد و اقبال رهبری تا صاحب دولتی به تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حال تو را به تفقدی جبرکرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد.
زینهار! تا بدین طمع دگرباره گرد ولع نگردی.
صیاد نه هر بار شغالی ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد
چنان که حکایت کنند که یکی از ملوک پارس، حَرَسَها اللهُ تعالی، نگینی گرانمایه در انگشتری داشت.
باری بعزم تفرّج با تنی چند خاصان به مصّلای شیراز برون رفت، فرمود تا انگشتری بر گنبد عضد نصب کردند تا هر کس که تیر از حلقه انگشتری بگذراند، خاتم او را باشد.
اتفاقاً چهارصد حُکم انداز(۵۳) که در خدمت وی بودند، جمله خطا کردند مگر کودکی که بر بام رباطی(۵۴)ببازیچه تیر از هر طرف میانداخت؛ باد صبا تیر او از حلقه انگشتری بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشت. پسر تیر و کمان بشکست. گفتند: چرا بشکستی؟ گفت: تا رونق آن بر جای بماند.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
بغلط بر هدف زند تیری
۱. زورآزما، کشتی گیر
۲. روزگار ناساز
۳. گلوی گشادش که نشانه پرخواری است بر اثر دست تنگی و فقر بستوه آمده بود
۴. بیهوده، باطل
۵. با خرسندی زندگی کن و خود را به خطر میفکن
۶. ناشکیبایی
۷. خوشی دل
۸. کسب سود
۹. گردش در شهرها
۱۰. همنشینی با دوستان
۱۱. به دست آوردن مقام و منزلت
۱۲. افزودن ثروت
۱۳. از برای پنج گروه مقرر و ثابت است
۱۴. ثروت، دارایی
۱۵. بهره مند
۱۶. گفتار خوش و دلپذیر
۱۷. به آن پردازند
۱۸. معاشرت کردن
۱۹. پرواز
۲۰. اشخاص دل آگاه
۲۱. همنشینی
۲۲. گوشم به خوشی آوازهاست. کیست که تارهای دوم آن را بنوازد
۲۳. کمترین صاحب شغل و حرفه
۲۴. باعث خوشی زندگی
۲۵. دست زدن به وسائل فراهم آوردن آن روزی شرط موفقیت است
۲۶. درهای ورود
۲۷. دوری کردن
۲۸. با این وضع پیکر و زورمندی که من دارم
۲۹. شدت فشار آب
۳۰. پول اندک
۳۱. کشتی
۳۲. چیزی نداشت که بدهد
۳۳. ستایش
۳۴. کشتیبان ناجوانمرد
۳۵. حمایت و پشتیبانی کند
۳۶. گریخت
۳۷. درمورد کرایه کشتی آسان بگیرند و کرایه را به او ببخشند
۳۸. به عنوان عذرخواهی از گذشته و آنچه اتفاق افتاده بود
۳۹. دو رویی
۴۰. مهار
۴۱. تعمیر کنیم
۴۲. مهار
۴۳. سر رشته
۴۴. پاره کرد
۴۵. آن قدر از نوشیدنی که به یک بار نوشیده شود
۴۶. سکه کوچک و کم بهای مسی
۴۷. تجاوز
۴۸. نگهبان و محافظ
۴۹. مردمی بیابان گرد که به راهزنی، مطربی، بازیگری و بی شرمی مشهورند
۵۰. حیله و نیرنگ
۵۱. آماده شده است
۵۲. کیست که با من گفتگو کند و حال آن که شتران مهار کرده شدند و کاروان رفت؟ برای غریب دمسازی به جز غریب نیست
۵۳. تیرانداز ماهر
۵۴. کاروان سرا
۸ دیدگاه
چه تصویرهای خوبی
دمتون گرم
درود. سپاس از همراهی شما
من واقعا خیلی کیف میکنم از مطالب گلستانتون
واقعا خسته نباشید
درود. سپاس از همراهی شما
اینکه هم معنی میکنید هم تصویر داخلش میذارید خیلی خوبه
باعث میشه بهتر مطلب رو بفهمم
ممنون
درود. سپاس از همراهی شما
عالی عالی عالی
درود. سپاس از همراهی شما