در عشق و جوانی – قسمت هفتم
یاد دارم که در ایّام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی. در تموزی(۱) که حَرورش(۲) دهان بخوشانیدی و سَمومش(۳) مغز استخوان بجوشانیدی، از ضعف بشریّت(۴) تاب آفتاب هجیر(۵) نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم، مترقّب(۶) که کسی حَرِّ تموز از من به بَرد(۷) آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانهای روشناییی (۸) بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت(۹) او عاجز آید، چنان که در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات بدر آید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته.
ندانم به گلابش مُطیّب(۱۰) کرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله، شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.
ظَمَاُ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ
رَشفُ الزُلالِ وَلو شَرِبتُ بُحُورا (۱۱)
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد
مست میبیدار گردد نیمشب
مست ساقی، روز محشر بامداد
۱. تیرماه
۲. باد گرم، گرمی آفتاب
۳. باد گرم
۴. ناتوانی آدمی؛ به قسمتی از آیه سوره نسا اشاره دارد
۵. نیمروز، شدت گرما
۶. منتظر
۷. سردی، خنکی
۸. چهره زیبایی
۹. خوبرویی و زیبایی
۱۰. خوشبو
۱۱. آن چنان تشنگیی در دل من است که نوشیدن آب گوارا، اگرچه دریاها ازان بنوشم آن را آسوده و سیرآب نمی گرداند.