در عشق و جوانی – قسمت ششم
طوطیی را با زاغی در قفس کردند و از قُبح مشاهده(۱) او مجاهده همی بُرد(۲) و می گفت: این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت(۳) و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟ یا غُرابَ البَینِ، یا لَیتَ بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المشرقین.(۴)
علی الصَّباح به روی تو هر که برخیزد
صباح روز سلامت بر او مَسا باشد
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنان که تویی، در جهان کجا باشد؟
عجب تر آن که غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابُن بر یکدیگر همی مالید(۵) که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون!(۶) لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی بر، خرامان همیرفتمی.
پارسا را بس این قَدَر زندان
که بود هم طویله رندان
تا چه گنه کردم(۷) که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت(۸) چنین ابلهی خود رای، ناجنس، خیره درای (۹)، به چنین بند بلا مبتلی گردانیده است؟
کس نیاید به پای دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند
گر تورا در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند
این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.
زاهدی در سماع رندان بود
زان میان گفت شاهدی بلخی
گر ملولی ز ما، تُرُش منشین
که تو هم در دهان ما تلخی
جمعی چو گل و لاله بهم پیوسته
تو هیزم خشگ در میانی رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته ای و چون یخ بسته
۱. زشتی دیدار
۲. رنج و مشقت می کشید
۳. منفور، دشمن گرفته
۴. ای زاغ فراق کاش میان من و تو فاصله بین مشرق و مغرب بود
۵. با افسوس دستهای خود را بر یکدیگر می مالید
۶. روزگار رنگارنگ
۷. نمی دانم چه گناهی کردم
۸. همنشینی
۹. یاوه گوی