مجله اینترنتی تحلیلک

جمعه/ 10 فروردین / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و سوم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و سوم)... شازده عزیز نامه به دست فرخ رسید اما هنوز جوابى نداده است.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.

 

شب چهل و سوم

شازده عزیز

نامه به دست فرخ رسید اما هنوز جوابى نداده است.

امروز بعد از برگشتن از مدرسه با ترس و لرز به اتاق آقابزرگ رفتم، به ژانت قول دادم تمام حرف های دلم را به آقابزرگ بگویم. هیچکس آن اطراف نبود. مادرم و بى بى به زیر زمین رفته بودند.

شهریار هم زیر کرسى نشسته بود و نقاشى میکشید.

آرام در زدم و وارد شدم.

هر لحظه از درون مى لرزیدم ولى در ظاهر آرام و خونسرد بودم. با خودم گفتم مرگ یک بار شیون یکبار

رو به آقابزرگ گفتم: سلام آقاجان، میخواستم با شما صحبت کنم.

آقابزرگ گفت: بفرمایید پریچهر خانم.

از لحن رسمى اش بیشتر دلشوره گرفتم، تمام توانم را جمع کردم و گفتم درباره خواستگاریست که اخیرا آمده بودند.

_ همان جوانک معلم؟

_ بله

_ بگو گوش میکنم

سرم را پایین انداختم چشمانم را بستم و یکباره گفتم: آقاجان من به این وصلت راضى هستم اما شما آن ها را رد کردید.

همانطور که حرف میزدم اشک هایم جارى شدند.

_ مگر معلم بودن شغل بدیست؟ چرا آن ها را رد کردید؟ همه که نباید شازده و صاحب منصب باشند. من تصمیمم را گرفته ام. من بدون آن جوان معلم نمى توانم زندگى کنم.

آقابزرگ جا خورده بود و حسابی عصبانی شده بود. آخرین جمله که تمام شد سیلی محکمی به صورتم زد که از شدت درد روی زمین نشستم.

می دانستم جدال به پا می شود.

_ چشمم روشن باشد! نوه من رو در روی خودم می ایستد و برای من تعیین تکلیف میکند، این مدرسه رفتنت تو را به این روز انداخت.

معاشرت با آن دختر فرانسوی بی حیا! از همان اول نباید می گذاشتم به مدرسه بروی. تقصیر آن عمویت است.

از جلوی چشمانم دور شو تا سر فرصت فکری به حالت بکنم. فراموش نکن با کسى که من بگویم ازدواج میکنی…

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x