جمعه/ 13 مهر / 1403
Search
Close this search box.
داستان کوتاه نابینا و چراغ از بهارستان جامی
داستان کوتاه نابینا و چراغ از بهارستان جامی
نابینا و چراغ

نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبویی بر دوش در راهی می رفت.

فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟

نابینا بخندید که این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.

حال نادان را ز نادان به نمی داند کسی
گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بود

طعن نابینا زدی ای دم ز بینایی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود