برشی از رمان «قطار از ریل خارج شد» نوشته احمدرضا احمدی که هفتمین رمان اوست را می خوانیم.
رمان قطار از ریل خارج شد
![برشی از رمان قطار از ریل خارج شد نوشته احمدرضا احمدی 1 قطار از ریل خارج احمدرضا احمدی](https://tahlilak.com/wp-content/uploads/2021/05/رمان-قطار-از-ریل-خارج-شد.jpg)
وقتی نازنینم خواب بود این نامه را برایش نوشتم روی آینه گذاشتم که صبح بخواند:
نامه اول
نازنینم
قبل از دیدار تو بعد از چهارسال، دیگر هیچ چیز برایم خیال انگیز نبود. حتی من که گل های نرگس و میوه های رسیده و بوی نان و لبخند دختران و خمیازه کشیدن پیرمردان را دوست داشتم. دیگر سایه های درختان تسلی نبود. همه کوششم که دوباره به گذشته بازگردم و کنار مادرم چای بنوشم اما گذشته به هدر رفت و از من گریخت. ساعت ها نشستم و گره کامواها را از هم باز می کردم که باتری در قلبم و مرگ را فراموش کنم.
شب ها گاهی چشمانم دور از تو از اشک خیس می شد. مادرم هم نبود که با دستمال سفید و خوش بویش که بوی یاس سفید می داد اشک هایم خشک کند.
می گفتم: بگذارم اشک ها در صورتم یخ ببندند و مبدل به قندیل های یخ شود.
شاید پنجره اتاقم را هر روز به رنگی درمی آوردم. گاهی همسایه هایم از این رنگ ها خسته می شدند و سکوت می کردند و هراس داشتم شاید از اعتراض آنها باتری در قلبم از کار باز بماند.
گاهی خیال می کردم دختری همسایه من است که ویلنسل می نوازد و صدای ویلنسل عمر باتری را در قلبم زیاد می کند.
روز و شب برای فراموشی باتری شفا است. اما من در بیمارستان کلمه شفا را فراموش کرده بودم یا به پرستاران سپرده بودم.
همسایه ها همیشه برایم میوه و غذای می آوردند و بد اخمی مرا تحمل می کردند و به صدای بلند موسیقی که گوش می کردم اعتراض نمی کردند. برای شاعر بودنم احترام داشتند.
هر یک از زندگی خود قصه ها گفتند و من هم با لبخند پوک و سردم جوابشان را می دادم. آخرین فنجان چای را خوردم پنجره را باز کردم فریاد زدم: آیا شما هم در قلب باتری دارید و از مرگ هراس دارید؟
عابران چنان سرگرم زندگی بودند که جواب مرا ندادند. برگ های درختان پشت پنجره ام لحظه به لحظه زرد می شدند. پنجره را بستم و خوابیدم.
امیدواریم از خواندن مطلب برشی از رمان قطار از ریل خارج شد نوشته احمدرضا احمدی لذت برده باشید.
مجله اینترنتی تحلیلک