
داستان خرگوش دانا و شیر
روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند، کشته بود و به همین دلیل همه حیوانات از او وحشت داشتند.
روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند، کشته بود و به همین دلیل همه حیوانات از او وحشت داشتند.
روزی از روزها، یک سگ ولگرد دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. اون یک تیکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود.
قصه کودکانه مرغ پر قرمزی … روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی می کرد که به خاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا می کردند…
روزی روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. پسر هر روز صبح خیلی زود گوسفندان مردم روستا را به تپه های سبز نزدیک روستا می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند، نمی توانی از آن عبور کنی.
روزی روزگاری دختر کوچکی در دهکده ای نزدیک به جنگل زندگی می کرد. دخترک هر موقع بیرون می رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن می کرد، برای همین مردم دهکده او را شنل قرمزی صدا می کردند.
در این مطلب قصه های محرم برای کودکان را آورده ایم و شما می توانید با تعریف کردن این داستان ها برای کودکان آن ها را با وقایعی که در ماه محرم اتفاق افتاده است آشنا سازید.
قصه کودکانه اژدها کوچولوی گرسنه …در سرزمینی دور غاری بود که اژدها کوچولو در آن زندگی میکرد. یک روز که اژدها کوچولو کلی بازی کرده بود و حسابی خسته شده بود، از خستگی خوابش برد.
قصه کودکانه خواب عجیب فسقلی / یکی بود، یکی نبود. فسقلی هر روز صبح با موهای آشفته و در هم از خواب بیدار میشد. هر روز صبح هم شانه به او سلام میکرد و میگفت: «سلام فسقلی، بیا موهاتو شونه کنم». فسقلی اما هر بار میگفت: «نه، نمیخوام، حوصله ندارم» و به سرعت از اتاقش خارج میشد.
در این مطلب قصه کودکانه گربه های شلخته را برایتان آورده ایم که برای فرزندان عزیز خود بخوانید تا لذت ببرند.