مجله اینترنتی تحلیلک

جمعه/ 31 فروردین / 1403
Search
Close this search box.
بیضایی-شاهنامه

کتاب دیباچه نوین شاهنامه بهرام بیضایی؛ به بهانه بزرگداشت حکیم فردوسی

دیباچه نوین شاهنامه، بهرام بیضایی؛ به بهانه بزرگداشت حکیم فردوسی... این شماره پهلوان که من کشتم پهلوانی نکشت. و با اینهمه دستم پاک تر است از تو بی آزرم که پنجه به خون هزاردلبند.

کتاب دیباچه نوین شاهنامه

اثر بهرام بیضایی

کارگاه فردوسی. شب. داخلی(گذشته)

دختر از لای در می نگرد؛ تصویر از نگاه او.

 

مرگ: در شعر تو مردگان به پا خاسته اند؛ گویی که رستاخیز!

دیروز دیدمشان میان زندگان می گشتند.

 

فردوسی: شرمم به درد می آمیزد که چنین زندگان را باز می کشم.

نه؛ این شماره پهلوان که من کشتم پهلوانی نکشت. و با اینهمه دستم پاک تر است از تو بی آزرم که پنجه به خون هزاردلبند بیالودستی، و انگشت در جگربند هزارپهلوان فرو بُردستی، که سوگ هر یکشان را خون از چشم خامه روان است (به افسوس چشم می بندد) و هر واژه از آن سیاه پوشیده.

 

مرگ: (افسوس کنان) بخواب؛ تو خسته ای فردوسی.

 

فردوسی: (تند چشم باز می کند) من بیدارم! (می رود میان نوشته ها) مرا بهل بدین کار گزافی که مراست. درجای من از سگان دو صد ببر یا از سران چهارصد.

 

مرگ: خود را ارزان مگیر؛ در خورد من تویی!

 

فردوسی: چه سود کردی از مرگ دقیقی ای مرگ؟ نه! صدها داستان است که هنوز نسروده ام. صدها دستینه است که هنوز به دستم نرسیده. جانم از زخم پُر است؛ به جادوی این سرود زخم های خود را می بندم. امروزم دستینه ای رسید_خدایا_داستانی که هرگز نشنیده بودم. باید بازگردم و درآنچه سالیان پیش تر سروده ام بازبنگرم و بسیار دیگرگون کنم.

 

مرگ: تو می دانی کمال را پایانی نیست. همیشه داستانی هست که ناسروده می ماند؛ و همیشه دفترهای دیگری هست که می یابند. کمال را پایانی نیست فردوسی.

 

فردوسی: منِ خسته را به بازی می گیرند و درم می ستانند که فردا ارتنگ مانی بیاوریم یا کارنامه‌ی اشکانی؛ هرچه داشتم مایه این و آن را دادم و دستینه ها نیاوردند، نیاوردند، و چشمم بر در سپید شد و گوشم صدای کوبه ای نشنید. مرا به کار خود بگذار؛ بیکارتر از منی بجوی که بسیارند.

 

مرگ: تو که مرا چون گدایی از در می رانی_ بشنو که سلطان دست راست من است و خلیفه دست چپم، و من هر دو را بر تو می گمارم؛ آن در صورت سپاهش برتو ظاهر می شود و این بر صورت عالمان طریق! باشد که مرا به التماس بخوانی و نیابی. باشد که مرا آرزو کنی و در تو ننگرم. باشد روزی که مرا به فریاد بخواهی و نشنوم. اما تو پسری داری و دختری و همسری. تو ساده دلی فردوسی. در برابر هر داستان چیزی از تو می ستانم؛ روشنی چشمت، شنوایی گوش، سیاهی مو، سپیدی دندانها، تندرستی ات، پسرت، همسرت، و سلامت این دخترکت!

 

تصویر دختر که از لای در می نگرد.

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x