روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند، کشته بود و به همین دلیل همه حیوانات از او وحشت داشتند.

شعر کودکانه ورزشی / ای بچه‌ های با نظم / همه بیاین توی صف / پاشو پاشو ورزش کن / تنبلی رو ولش کن / نرمش بکن پویا باش …

سلام بر هیاهوی

روزی از روزها، یک سگ ولگرد دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. اون یک تیکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود.

شعر کودکانه دویدم و دویدم / دویدم و دویدم / سر کوهی رسیدم / به به به چه کوهی / چه کوه باشکوهی / یکیش به من نون داد …

قصه کودکانه مرغ پر قرمزی … روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی می کرد که به خاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا می کردند…