«مرشد و مارگریتا» اثر میخائیل بولگاکف
درباره نویسنده
میخائیل بولگاکف Mikhail bolgakov در سال ۱۸۹۱ و در روسیه به دنیا آمد. وی نویسنده، نمایشنامه نویس و پزشک روسی بود. میخائیل بولگاکف در سال ۱۹۱۶ از مدرسهی طب فارغالتحصیل شد. بولگاکف پس از پایان تحصیلات برای گذراندن دوران خدمت سربازی به روستای نیکلسکی فرستاده شد. او خاطرات این دوران از زندگیش را در کتابی به نام «یادداشتهای پزشک جوان روستا» نوشته است. بولگاکف نمایشنامههای بسیاری نوشته که «گاردهای سفید» معروفترین آنهاست.
میخائیل بولگاکف بعدها پزشکی را کنار گذاشت و فقط به نویسندگی پرداخت و به یکی از چهرههای مشهور روسیه تبدیل شد.
از آثار دیگر این نویسنده میتوان به «دل سگ»، «برف سیاه»، «مرفین» و «تخم مرغهای شوم» اشاره کرد که در ایران به فارسی ترجمه و منتشر شدهاند. بولگاکف سال ۱۹۴۰ در گذشت. گورستان «نوودویچی» مسکو، محل دفن این نویسندهی نامدار روس است.
درباره کتاب
بولگاکف از سال ۱۹۲۸ شروع به نوشتن رمان «مرشد و مارگریتا» کرد و چهار هفته پیش از مرگش یعنی در سال ۱۹۴۰ نوشتن این رمان را متوقف کرد. در این زمان هنوز بعضی از جملات کتاب تمام نشده رها شده بودند. همسر بولگاکف کتاب را به پایان رساند و آن را برای چاپ آماده کرد. هرچند این کتاب زمان حیات نویسنده منتشر نشد اما پس از مرگش باعث ماندگار شدن نام او در تاریخ ادبیات شد.
«مرشد و مارگریتا» اولین بار از سال ۱۹۶۶ تا ۱۹۶۷ به صورت داستان دنبالهدار با سانسور نظام کمونیستی شوروی سابق در مجله مسکو منتشر شد و سال ۱۹۶۷ به صورت کتاب عرضه شد. از نسخهی سانسور شدهی «مرشد و مارگریتا» با اینکه بخشهایی از آن حذف و اسامی بعضی اشخاص و مکانها در آن تغییر داده شده بود؛ به شدت در روسیه استقبال شد. نسخهی کامل کتاب ۶ سال بعد به بازار آمد.
رمان «مرشد و مارگریتا» از دو خط اصلی و یک جریان فرعی تشکیل شده است. داستان اول مربوط به ورود شیطان به مسکو و اتفاقات بعدی آن است. دومین قسمت پیرامون داستان پونتیوس پیلاطس، قیصر روم در زمان مصلوب شدن عیسی مسیح است. داستان فرعی هم مربوط به عشق مرشد و مارگریتاست.
کتاب «مرشد و مارگریتا» با مضامین سیاسی و فلسفی، به شکلی هوشمندانه بارها به فضای بسته و سرکوبگر جامعه اشاره میکند که به روشنی میتوان اعتراض نویسنده را نسبت به فضای فاسد حاکم بر محافل ادبی و هنری آن زمان مشاهده کرد.
نویسنده در این داستان در یک بستر سیاسی از شرایط حاکم بر شوروی، سیستم فکری خشک توده مردم می گوید و سیر فکری معمول مذهبیون را به چالش می کشد.
داستان با همصحبتی و قدم زدن دو روشنفکر در یکی از پارکهای مسکو آغاز میشود. میخاییل الکساندر (برلیوز) نویسندهای مشهور، سردبیر یکی از مجلههای وزین ادبی پایتخت و رییس کمیته مدیریت یکی از محافل ادبی مسکو با جوان شاعری به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف که با نام مستعار بزدومنی شناخته میشود. بزدومنی با برلیوز نشستهاند و دربارهی وجود یا عدم وجود «مسیح» صحبت میکنند. آنها در همین مکان با ولند که تجسم شیطان در یک جسم انسانی است رو به رو میشوند. در ادامه داستان میفهمیم که ولند همراهانی هم دارد و آنها اتفاقاتی عجیب و غیر طبیعی را در مسکو رقم میزنند…
نقطهی مشترک بخش اول و دوم داستان شیطان (ولند) است.
برشی از کتاب «مرشد و مارگریتا» اثر میخائیل بولگاکف
سؤالی که ناراحتم کرده این است که اگر خدا نباشد، چه کسی حاکم بر سرنوشت انسان است و به جهان نظم می دهد؟
بزدومنی با عصبانیت در پاسخ به این سؤال کاملاً بی معنی گفت: انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است.
خارجی به آرامی جواب داد: ببخشید ولی برای آنکه بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره معقولی از آینده، برنامه دقیقی در دست داشت، پس جسارتاً می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالی که نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه حتی قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟ مثلاً تصور کنید قرار می شد شما به زندگی خود و دیگران نظم بدهید و داشتید کم کم به این کار علاقه مند می شدید که ناگهان شما… او… دچار سکته خفیفی می شد… بله سکته قلبی… و این پایان کار شما به عنوان یک ناظم خواهد بود. دیگر سرنوشت هیچ کس جز خودتان برایتان اهمیت نخواهد داشت… پایان قضیه یک تراژدی است: مردی که گمان می کرد نقشی تعیین کننده دارد یکباره به جسدی بی حرکت در یک جعبه چوبی تبدیل می شود و دیگران هم که او را از آن پس بی فایده می پندارند، می سوزانندش…
امیدواریم از خواندن «مرشد و مارگریتا» لذت ببرید و برای خواندن معرفی سایر کتابها به بخش معرفی کتاب مراجعه کنید.
مجله اینترنتی تحلیلک