دوباره همان شوی که بودی / مجموعه داستان های شیوانا
به جای اینکه بر سر هر مصیبتی ناله سر کنی و مغز را نیز دچار گمراهی کنی، از او سوال کن تا به تو فرمان دهد که چگونه از این بحران به در شوی و دوباره همان شوی که بودی و می خواهی که باشی.
به جای اینکه بر سر هر مصیبتی ناله سر کنی و مغز را نیز دچار گمراهی کنی، از او سوال کن تا به تو فرمان دهد که چگونه از این بحران به در شوی و دوباره همان شوی که بودی و می خواهی که باشی.
داستان تپش های بی اختیار قلبت را به یاد داری؟ از شیوانا …زن در حالی که از شدت گریه آرام و قرار نداشت به طرف مدرسه آمد تا شیوانا را ببیند. از حیاط مدرسه که گذشت و شیوانا را دید.
قرار بود یک کودک یتیم را به خانواده ای که شرایط مطلوبی دارد، بسپارند. دو خانواده ثروتمند داوطلب شده بودند. شرایط مالی هر دو خانواده یکسان بود، به همین دلیل اهالی دهکده به سمت مدرسه رفتند تا با شیوانا مشورت کنند که کودک نزد کدام خانواده بماند تا آینده بهتری پیدا کند.
یک روز شیوانا با دوستانش راهی سفر بودند. در بین راه مردی را دیدند که بسیار به ظاهرِ خود می رسید و به خاطر احساس زیبایی به خانواده اش فخر می فروخت.
روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه ای نشسته و غمگین و افسرده به نقطه ای خیره شده است. شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را پرسید.
داستان آرامش کودک و راز کائنات از شیوانا
مردی سراسیمه نزد شیوانا آمد و گفت: استاد! چند روزی است که دست به هر کاری می زنم انگار از بدشانسی کارم گره می خورد. احساس می کنم کائنات لج کرده و دائم سنگ جلوی پایم می اندازد.
او با اطمینان به معرفت شیوانا این فریب را بکار گرفته است. دقت کنید که معرفت و خردمندی چقدر اعتبار دارد که حتی فریبکاران نیز به آن اعتماد می کنند. با این وصف شما از من می خواهید که این اعتبار و اطمینان را به خاطر یک تلافی کودکانه از دست بدهم؟
داستان چرخ روزگار از شیوانا
در دهکده مرد خسیسی زندگی می کرد و یک کارگاه نجاری بزرگ، با امکانات بسیار خوبی داشت و کارهای متنوعی می ساخت و به شهرهای دور و نزدیک می فرستاد.
داستان دلباخته چه کسی شده ای از شیوانا
شیوانا با جمعی از شاگردانش از راهی می گذشتند، تا به نزدیکی یک آبادی رسیدند. قرار شد ساعتی استراحت کنند.
در آن آبادی مهمانخانه ای بود که پیرزن با تجربه و مهربانی آنجا را اداره می کرد.
شیوانا کمی سکوت کرد و سپس گفت: درس امروز ما تجربه تلخ مرد جوانی است که ناخواسته خود را در باور حرف های کاذب مرد و زن جوان گم کرده است. می بایست هر روز جلو آینه که می ایستیم، خودمان را به یاد آوریم.