اسفند مرور آرزوهای ته نشین شده من و توست…
آهای دخترک زیبا که زلف پریشانت را بربال های اسفند نشانده ای و در حال و هوای آخرین روزهای ته تغاری خدا به پروازشان کشانده ای و چشم انتظار رویش جوانه ها نشسته ای!
به چه می اندیشی؟ به آرزوهای کال دلت که تا اسفند بر دوشت تلمبار شد و امروز نمی دانی که چه کنی؟
شاید هم به اندک آرزوهایی که بر مراد دلت نشست و لبخندی کمرنگ بر امروزت نشاند فکر می کنی!!
نکند به راز چهره سوخته پسرکی می اندیشی که از پنجره اتاقت در گذر کوچه پس کوچه ها با نگاهت تلاقی کرده و دلت همچون زلزله ای مهیب لرزان شده است.
جان من!
اسفند است دیگر… آدمی را به همه اتفاقات گذشته بر می گرداند و به فکر وامیدارد که چرا چنان شد؟ و ای کاش چنین می شد!! اسفند تداعی آخرین هاست … آخرین مسابقه… آخرین زنگ … آخرین فصل و آخرین دیدار… برخیز و دستمال جادویی ات را در دست بگیر، بر ستاره های خیالت دستی بکش و غبار از آسمان ذهنت بتکان.
برخیز و از یاد ببر آنچه را که دلت می خواست و نشد!
برخیز و به بساط پیرمرد دوره گردی نگاه کن که در کنار پیاده رو نشسته و بر چهره یکایک رهگذران خیره مانده تا ببیند کسی نیم نگاهی به خرده ریزهایش می اندازد یا بی تفاوت می گذرد؟
اسفند، زادۀ آخرین هاست.. آخرین زنگ مدرسه که گوشت را می نوازد و تو را از درس و مشق اجباری می رهاند…
اسفند، سوت آخرین مسابقه ای است که من و تو برای گذر از آخرین مانع، آنقدر دویدیم که به آن سو پرتاب شویم و بدانیم برای چه دویده ایم!!!
اسفند، آخرین خداحافظی با روزهای تلخ و شیرین گذشته است. جام اسفند را باید جرعه جرعه نوشید تا طعم آن بر جان بنشیند، اگر لاجرعه سر بکشی نخواهی دانست چه نوشیده ای و بر تو چه گذشته است!! اسفند را قدم به قدم آهسته برو و آرام نفس بکش، ریه هایت را پر کن از هوای آخرین روزهای زمستان.. گوش هایت را بنواز از صدای آخرین سوت لوکوموتیو در گذر از ریل های یخ زده زمستان.
چشمانت را باز کن بر آخرین برگ از نقاشی زیبای خدا و بنگر که از اولین ها چگونه به آخرین ها رسیده ای و در این گذر در انتظار تابش آفتاب طلایی بهار بر در بایست و مرور کن آرزوهای ته نشین شده در دلت را …
اسفند، شکوه آرزوهای شکوفا شده و مرورِ آرزوهای ته نشین شده من و توست…
مجله اینترنتی تحلیلک