این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام…
به مناسبت بزرگداشت شمس تبریزی

این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
“این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکندهام، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام…“

در اندرون همه ما شمسي است که صداي آن را که در درونمان خانه دارد می شنویم و به “قول گاندي بزرگ به سخني که از او شنيده ايم اعتماد کنيم.” باور کنيم هر کدام از ما در روزهاي زندگی بدون ترديد شمسی را دیده ایم که آمده تا ما را هوشيار کند، بيدار کند، اما چه فایده که به قول بزرگي، انسانهاي خواب رفته را ميتوان بيدار کرد اما آنهایی که خود را به خواب زده باشند هرگز و شيخ بزرگ کسي نبود که خود را به خواب زده باشد.
شمس تنها بهانه بود، بهانهاي براي جور ديگر ديدن، براي ويران کردن و از نو ساختن. شمس مرد حرفهاي تازهاي بود که در درون مولانا کهنه شده بود و ديدار او اين جسارت را به شيخ قونيه بخشيد که به آن سخنان پنهان شده در پستوهاي وجودش، اجازه حضور دهد. شمس هرگز چيزي بيرون از مولانا نبود که اگر چنين مي بود نسيم جانش اين اندازه براي او آشنا نمينمود. اين اندازه شوق در جان او بر نميانگيخت، مگر خود شمس نميگويد که تنها با کسي سخن مي گويد که از جنس خود باشد؛ آشنا.
شمس براي مولانا تنها بهانهاي براي شنيدن حرفهاي ناشنيده درون بود. به قول شمس وقتي ما را اهليت گفتن نيست، کاشکي اهليت شنيدن داشتيم.

از اشعار کتاب غزلیات شمس به آسانی نمی توان انتخاب نمود چرا که هر بیت چنان روح را می نوازد که دلت می خواهد دائما زمزمه کنی و سرشار از عشق شوی…
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
غزلیات شمس
مجله اینترنتی تحلیلک




