شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
گلستان - سعدی - باب هفتم

حکایت توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته

در این مطلب حکایت توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته را با معنی کامل برای شما آورده ایم. امیدواریم از مطالعه این مطلب لذت ببرید.

حکایت توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته

توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربتصندوق گور(۱) پدرم سنگین استساخته از سنگ(۲) و کتابهنوشته(۳) رنگین و فرش رُخام انداختهاز سنگ مرمر فرش شده(۴) و خشت زرین در او ساخته، به گور پدرت چه ماند: خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده؟

درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهای گران برخود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده باشد.

حکایت توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته
حکایت توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته

خر که کمتر نهند بر وی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار

*

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکسار آید

وان که در دولت و در نعمت و آسانی زیست
مردنش زین همه، شک نیست که دشوار آید

به همه حال اسیری که زبند برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید

 

معنی لغات و عبارت های دشوار حکایت توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته

۱. صندوق گور

۲. ساخته از سنگ

۳. کتیبه، نوشته

۴. از سنگ مرمر فرش شده

 

 

بیشتر بخوانید:

 

مجله اینترنتی تحلیلک

4 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x