این مطلب به مجلس دوازدهم از شرح مراتب طهارت استاد صمدی آملی اختصاص دارد. حضرت استاد در این مجلس به مبحث جامعه خیالی و جامعه عقلی می پردازند.
شرح مراتب طهارت استاد صمدی آملی
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
جامعه خیالی و جامعه عقلی
عرض کردیم که اولین مرتبه طهارت باطنی، طهارت قوه خیال است. قوه خیال در نفوس عامه مردم قوه ای است که تدارک تمامی اعمال روزمرّگی انسان اعم از دوستی ها، دشمنی ها، کسب کردن ها، معاشرت ها را برعهده دارد.
اگر انسان این قوه را تطهیر نکند در تمام امور ظاهریه خود دچار مشکل می شود. چه اینکه امروزه نوعاً دوستیها بر اساس قوه خیال است. کمتر افرادی پیدا می شوند که همدیگر را عقلانی دوست داشته باشند. متأسفانه بیشتر ازدواج ها هم بر اساس دوستی خیالی انجام می گیرد و چون خیال بدون عقل بازیگری بیش نیست، طولی نمی کشد که اینگونه ازدواج ها و دوستی ها به جدایی منجر می شود.
بیشتر دشمنی های مرسوم بین مردم نیز بر اساس قوه خیال است، نه بر اساس عقل. و لذا نه به دوستی های عوام الناس می توان دل بست و نه به دشمنی های ایشان می توان صحّه گذاشت. همه را قوه خیال بازی گرفته است. مدتی دوستی میکنند و بعد به اندک چیزی برمی گردند و دشمنی می کنند. اساس اجتماع ما را قوه خیال تشکیل داده است.
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
امروزه بحث دامنه داری مطرح شده و بر سر زبان ها آمده به نام «جامعه مدنی» که اذهان بیشتر حوزویان و دانشگاهیان را متوجه خود کرده است.
باید بدانیم فقط یک جامعه است که می تواند انسانی باشد و آن جامعه ای است که براساس عقل الهی استوار باشد. مردم این جامعه همانند فرشته های آسمانی هستند و هرگز در بین آنها اختلاف و نزاع نخواهد بود. غیر از این هر جامعه ای که تشکیل می شود خیالی خواهد بود و اصلاً به عنوان یک جامعه انسانی مطرح نمی شود تا انسان در این مورد بحث کند که آیا این اجتماع مدنی است یا غیر مدنی؟!
زیرا تا زمانی که عقل حکومت نکند اصلاً مدار انسانیت تحقق پیدا نمیکند. چون انسانیت روی عقل استوار است.
زمانی جامعه ای عقلی خواهد بود که افراد آن جامعه قوه خیال خود را هم در بخش اعتقادات و در بخش تخیّلات و هم در میدان آمال و آرزوها تطهیر کنند. در غیر این صورت اگر بخواهیم نام این جامعه را مدنی گذاریم باید بگوئیم این یک جامعه مدنی حیوانی است. زیرا جامعه حیوانات جنگل نیز برای خود آن ها یک جامعه مدنی است و حیوانات آن نیز به هم پیوسته اند. و لذا اگر در این بین اهل دلی باشد و چشم باز کند می بیند که تمام مردم به وزان حیوانات جنگل اند که:
«الهی، همه ددان را در کوه و جنگل می بینند و حسن در شهر و ده»
منتهی فرق بین جامعه حیوانی در جنگل و جامعه حیوانی شهری این است که حیوانات در جنگل هرگز استعداد رسیدن به جامعه عقلی را ندارند، زیرا موطن تحقق آن ها فقط در مرتبه وهم و خیال است. اما حیوانات شهری استعداد رسیدن به کمالات انسانی را داشته اند و هرگز نرسیدند و در سر حدّ حیوانیت توقف کرده اند. لذا جامعه حیوانی شهری به مراتب پست تر از جامعه حیوانی جنگلی است. «اولئِکَ کَالْاَنعامِ بَلْ هم اَضَلّ».
می بینید بعضی اوقات گرگ های درنده ای در خیابان ها کارهایی انجام می دهند که هیچ حیوانی در جنگل جرأت انجام آن را نداشته است. خیانت و پارتی بازی کرده و زیر پای یکدیگر را خالی می کنند و برای رسیدن به ریاست همه را عقب می زنند و…
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
قوه خیال تطهیر نشده رهزن عقل می شود و او را به اسارت درمی آورد. عقلی هم که مَشّوب به قوه خیال باشد شیطان بوده و مورد سرزنش آقایان اهل معرفت است.
جبهه های دفاع مقدس را می توان به عنوان جامعه مدنی انسانی یاد کرد. آنجایی که فرد اگر قدرت فرماندهی هم داشت آن را به دیگری می سپرد و به تک تیراندازی در خط مقدم قانع بود. اما اکنون فرد برای رسیدن به ریاست هزاران نفر بالاتر از خود را هم کنار می زند و به آن ها بی اعتنایی می کند! آیا این جامعه مدنی انسانی است؟
اکنون کتاب های جامعه شناسی بسیاری در دانشگاه ها و مراکز علمی موجود است و همه در بیان این هستند که جامعه ای وجود دارد این چنین، جامعهای دیگر وجود دارد آن چنان و…
در هیچ کدام از این کتاب ها نیامده است که ریشه و اساس این اجتماع آیا عقل افراد است یا قوه خیال و وهم افراد. اگر قرار باشد اساس اجتماع بر عقل چیده شود ما در نظام هستی بیش از یک اجتماع نخواهیم داشت. «اِن الدین عند الله الاسلام». و دیگر بعد از این جامعه شناسی کردن برای اجتماع معنایی ندارد. مگر این که کسی بر اساس قوه خیال خود وارد این مباحث شود تا افراد این اجتماع را منکوب کند، که این در حقیقت جنگ قوه خیال است با قوه خیال دیگر.
نوعاً هر جا جنگ و نزاعی صورت می گیرد پای قوه خیال درکار است. یا از یک طرف یا از هر دو طرف.
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
در جایی مانند کربلا یک طرفِ جنگ، عقل است و در طرف دیگر خیال. از طرف عقل با قوه خیال جنگی نیست، چون عقل یک حقیقت مافوق است و آن که در مرتبه بالاست هرگز با موجودی که در پایین است جنگ نمی کند.
خمیره کسی که در بالا قرار گرفته، این است که به پایینی بگوید تو هم بالا بیا. این اساس تکامل و اساس ارزش انسانی است که به این مقام راه یافته است. اما چون پایینی ها نمی دانند در بالا چه خبر است قوه خیال آن ها را به بازی می گیرد و نفس امّاره آن ها را به طرف دنیا می کشاند.
قوه خیال می گوید: مبادا این شخص به دنیای تو ضرر بزند و پُست تو را بگیرد و لذا بنای جنگ می گذارد، اما عقل همیشه در صدد تعدیل قوه خیال است تا به او دستورالعمل بدهد. لذا جنگ بین عالِم و جاهل همیشه از یک طرف است. عالِم فقط میخواهد جهل جاهل را از بین ببرد و او را مانند خود عالِم کند.
حقیقت علم نور است و نور و روشنایی هرگز با تاریکی سَرِ جنگ ندارد. و لذا در قیامت هم که مظهر علم حق است جنگی نیست. اما دنیا ظلمت کده و تاریکی است. و در تاریکی چون همدیگر را نمی بینیم با یکدیگر برخورد می کنیم و سَرِ جنگ می آییم.
طهارت قوه خیال این تاریکی را برمی دارد. اما متأسفانه اکثر مردم در این مورد موفق نمی شوند مگر تک تک مردانی که می توانند این مسیر سنگین را طی کنند و بالا بروند.
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
خواب نشان دهنده صورت واقعی انسان
اگر می خواهیم ببینیم که در مرتبه عقلی قرار داریم یا در مرتبه خیال، به خواب های خود رجوع کنیم. خواب بهترین معرف انسان است.
نفس در خواب توسط قوه خیال هر چه در درون دارد اعم از صور و اشکال و بافت های مختلف، همه را بیرون می آورد و مشاهده می کند. همه این ها مربوط به خود توست. حتی اگر صور و اشکال دیگران را بد و نامربوط می بینی باز مربوط به خود تو می باشد. یعنی اگر کسی بیدار شد و گفت فلانی را به شکل گرگ دیدم باید بداند که خودش را با رنگ فلانی در چهره گرگ دیده است.
گاهی ممکن است بعد از چند سال یک خواب خوب ببیند و آن قدر این خواب را برای دیگران تعریف کند که اثر آن را نیز از بین ببرد و تبدیل به تاریکی کند. «یُبَدّلُ الحَسَنات بِالسیّئات» تعریف کردن و کتمان نکردن آن چه را که دیده ایم، زمینه به دست آمده از خوبی را از بین برده و انسان را به خطر می اندازد. تا دوباره چقدر جان به لب بیاورد و یک خواب خوش دیگر ببیند.
خواب نیز ممکن است خیالی و یا عقلی باشد. روزی محضر حضرت آقا تشرف پیدا کردیم. فرمودند:
دیشب بیش از یک ساعت در خدمت علامه شعرانی بودم. اما آن چه می خواستم نبود (خوابم آن چنان عقلی نبود). حال اگر ما این خواب را ببینیم چه می گویم؟
اولاً اینکه سالیانی بر ما می گذرد و چنین خوابی نمی بینیم. ثانیاً اگر هم ببینیم سریع خوابمان را برای هم تعریف می کنیم و می گوییم حتماً خواب ما عقلی بوده است. ما هم در جواب حضرتش گفتیم: «اگر این خیال شماست، خیال شما از هزاران عقل بالاتر است».
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
در همه جا راهِ رشد را گنجانده اند
به عقل رسیدن خیلی مشکل است. اما نگویید که نمی توانیم. در هر شغلی هستی باش اما عاقل باش. راهِ انسان شدن این نیست که ما حتماً به حوزه و دانشگاه برویم و درس بخوانیم. منِ کمترین به شما می گویم که اگر فردی به حوزه هم بیاید به همین زودی ها نمی تواند راهِ آدم شدن را پیدا کند. دل خوش نکنید. این فقط یک حجابی است برای ما که فکر می کنیم برای آدم شدن حتماً باید به فلان مرکز رجوع کنیم.
کل نظام عالم محل آدم شدن توست. زمین کشاورزی محل آدم شدن کشاورز، حوزه علمیه محل آدم شدن طلبه، کارگاه مکانیکی محل آدم شدن میکانیک و باغ، محل آدم شدن باغبان است. اگر تمام مردم اعم از پزشک و بقال و کشاورز و راننده و دیگر افراد جامعه برای آدم شدن بخواهند به حوزه علمیه بروند، دیگر کسی در اینجاها باقی نمی ماند تا به کار مردم رسیدگی کند. از خداوند ربّ حکیم هم بعید است که در کل نظام هستی فقط یک نقطه را محل آدم سازی قرار دهد.
خداوند طوری برنامه را تنظیم کرده که مسیر زندگی هر کسی روشن شده است. به یکی ذوق کارگری داده، به یکی ذوق بزازی داده، به سومی ذوق بقالی داده، به چهارمی ذوق کشاورزی داده، به پنجمی ذوق طلبگی داده و…
به اندازه تمام شغل های موجود در اجتماع، برنامه تنظیم کرده است. که اگر طلبه درس نخواند کار لنگ می شود، کشاورز کار نکند زندگی لنگ می شود، کارگر از کار کردن دست بکشد ساختمانی ساخته نمی شود و…
عزیز من! تنظیم تمام این ها با ملکوت عالم است و من و شما از آن سر در نمی آوریم. اگر ما بخواهیم چند روزی تنظیم برنامه نظام هستی را به دست بگیریم همه عالم را به هم می ریزیم. حال به راستی از این خدایی که طوری استعدادها را مختلف قرار داده تا سر سوزنی کار مردم اجتماع لنگ نماند، ممکن است مرکز آدم شدن را فقط یک نقطه برنامه ریزی کرده باشد؟!
می بینیم که این طور نیست. دست ولایت در سراسر نظام تکوین سریان دارد و همه جا مشغول کار است. به عنوان مثال نفس ناطقه بر کل کشور بدن ولایت دارد و این دست ولایت همه اعضا و جوارح را به کار می اندازد.
به ظاهر می بینیم که چشم می بیند، گوش می شنود و بینی استشمام می کند، اما در حقیقت این نفس ناطقه است که از افق اعلی همه را به کار گرفته است. با اولی می بیند، با دومی می شنود و با سومی استشمام می کند. زیرا اگر لحظه ای جدا شود همگی از کار می افتند. این را ولایت نفس در کشور بدن می گویند. و این دست ولایت طوری برنامه ها را تنظیم کرده که هیچ کدام از این اعضا و جوارح نمی دانند که دیگری آن ها را تنظیم کرده و مشغول کارشان کرده است.
حال اگر چشم بخواهد خودسازی کند سلامتی و کمال آن در چیست؟ تأیید می فرمایید که به دیدن آن است. همین طور سلامتی گوش به شنیدن، سلامتی پا به رفتن و سلامتی دست به انجام دادن کار است. هر کسی در اجتماع در هر شغل و مکانی هست همان جا محل آدم شدن اوست. خدا هم در همان جا برنامه انسان سازی او را تنظیم کرده است.
در زمین کشاورزی آن قدر اسرار قرار داده که اگر آقای کشاورز کل عمر خود را هم بگذارد و بخواهد حقایق موجود را در شغل و زمین کشاورزی خود پیدا کند، باز نمی تواند به تمام اسرار آن برسد.
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
در اینجا دو نمونه از مواردی که بیانگر این است که در همه جا امکان رشد و رسیدن به کمالات انسانی وجود دارد را عنوان می نمائیم.
جناب علامه طباطبایی فرمودند:
روزی از خیابان عبور می کردم. بنّایی را در حال چیدن بنای ساختمان دیدم. ناگهان دیدم بنّا پایش لغزیده و دارد از آن بالا به پایین می افتد. در همین حال، کارگرِ او که پایین ساختمان بود نگاهی به بنّا کرد و گفت: نیفت. دیدم که بنّا از همان بالا آرام پایین آمد. جناب علامه می فرمایند به دنبال کارگر به راه افتادم تا ببینم این شخص کیست که خود را به کارگری مشغول کرده است. بعد فهمیدم آن فرد کسی است که هر روز به محضر مقدس ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مشرف می شود.
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
نمونه دیگر:
جناب امیر پازواری باغبان ارباب خود بود. ارباب دختری داشت که امیر عاشق او می شود. البته این تمایل داشتن مرد به زن خلاف نیست. در نظام عالم این طور تدوین شده است که مرد به زن و زن به مرد علاقه پیدا کند و به یکدیگر مایل شوند. این میل، طبیعی نفس است و برداشتنی نیست. اگر به قرآن هم مراجعه کنید می بینید که در سوره مبارک یوسف آمده است که وقتی زلیخا درها را بست و یوسف را به سوی خود خواند، هر دو به یکدیگر مایل بودند. در اینجا حضرت آقا می فرمایند:
سرّ این بیان در این است که مبادا کسی بگوید یوسف عقیم بوده و میل نداشته و اگر کسی عقیم باشد و گناه نکند کار بزرگی انجام نداده است. لذا برای ردّ این تَوَهّم قرآن می فرماید: یوسف نیز به زلیخا میل داشت.
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
غرض این که امیر نیز عاشق دختر ارباب خود شده بود که گوهر نام داشت و این دختر هر روز برای امیر غذا می آورد.یک روز امیر در حین کار دید اسب سواری به سویش می آید و مردی دیگر افسار اسب را به دست گرفته و پیاده به همراه چوپانی دیگر به سمت باغ در حرکت است.
جلو آمدند و سلامی کردند و فرمودند: آیا در باغ خود خربزه ای داری که برای ما بیاوری. امیر گفت خربزه باغ ما تازه کاشته شده و نارس است. آن سواره فرمود: با این حال داخل باغ برو و از آن گوشه باغ که خربزه ها را کاشته ای یک خربزه را به اینجا بیاور تا با هم بخوریم.
امیر رفت و در گوشه باغ دید که تمام خربزه ها رسیده اند و یکی را از بوته چید و نزد سواره آورد. آن آقا خربزه را گرفته و چند قاچ کردند. دو قاچ را به امیر دادند و یکی را به آن چوپان و یکی را به آن فردی که افسار اسب در دست داشت دادند و یکی را خودشان میل نمودند.
امیر پازواری هم یکی از دو قاچ را برای گوهر نگه داشت و آن دیگری را خودش خورد. سواره خداحافظی کرد و رفت و چوپان نیز مشغول چوپانی شد. حال هنوز امیر نمی داند که آن سواره حضرت امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام» بوده است. (و چه شیرین این که هم ایشان و هم حضرت علی «عَلَیهِ السَلام» نام امیر دارند. این یکی امیر پازواری و آن دیگری حضرت امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام»).
پس از چندی دختر ارباب غذای امیر پازواری را آورد و امیر خربزه را به او داد. گوهر از خربزه سؤال کرد و امیر ماجرا را برایش تعریف نمود. گوهر گفت: آن سواره حضرت امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام» و آن که افسار در دست داشته جناب قنبر بوده زود به دنبالشان برو.
تصدیق می فرمائید که اگر عشق و علاقه یک دختر و پسر، صادقانه و عقلانی باشد و بر حول محور ولایت بگردد، همین ارتباط و همدلی، هادی آن ها به غایت تقوای انسانی خواهد بود، لذا می بینید که همین میل به دختر، امیر را به سوی امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام» هدایت می کند. خلاصه باید دید سِرّ انسان چه می خواهد؟ امیر پازواری در ظاهر عاشق دختری به نام گوهر است، اما در باطن عاشق امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام» می باشد.
امیر سریع به راه افتاد و بعد از مدتی دویدن به آن چوپان رسید و از چوپان سراغ سواره را گرفت. گویا حضرت «عَلَیهِ السَلام» قاچی از خربزه را هم به چوپان داده بودند تا او در چنین جائی بتواند امیر را راهنمایی کند. چوپان گفت از این طرف رفته است. امیر هم با سرعت خود را رساند و ناگهان دید در مقابلش نهری از آتش قرار گرفته و آن طرف نهر، حضرت در حال رفتن است. زبان امیر در همان حال به این دو بیتی مترنم شد که:
ته چـهره بخـوبی گل آتشینه
من شومـه به آتش اگـر آتــش آینه
دهن حلقه میم و لب انگبینـه
نه چرخ فلک ته خرمن خوشه چینه
(یعنی: چهره تو به خوبی گل آتشین است
من به آتش می روم اگر آتش همین است
دهن حلقه میم و لب انگبین است
نُه چرخ فلک خوشه چین خرمن توست)
و خود را به آتش زده و از آن گذشت و دستش را به آقایش رسانید. همان جا بود که شاعر شد و جانِ معشوقش که «گوهر» نام داشت نیز با خوردن خربزه جوشان شد و طبع شعری پیدا کرد و هر دو به علوم و معارف رسیدند. به فرموده حضرت آقا:
منم آن تشنه دانش، که گر دانش بود آتش
مرا انــدر دل آتش همی بـاشد نشیمن ها
علم به شکل هر حقیقتی در بیاید، باید دنبال آن را گرفت، ولو اینکه به صورت گرفتاری و ضعف مادی و عقب افتادگی ها درآید. امیر پازواری تشنه امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام» است و به عشق او از رود آتش نیز می گذرد. لذا بارها به محضر انور حضرت مشرف شده است. ایشان می فرماید:
دریا کنـار بدیمـه یک ستـاره
قنبر به جلو شاه مردون سواره
یا شاه مردون هاده مه مدعا ره
کشـه بزنـم قبر امام رضــا ره
(یعنی: کنار دریا یک ستاره دیدم
قنبر در جلو و شاه مردان سوار بود
ای شاه مردان جواب مرا بده
تا در آغوشش بگیرم قبر امام رضا را)
«شاه مردون» در تمام اشعار امیر تمثّلات جداگانه حضرت است. در تاریخ نوشته اند که بعد از این واقعه چون گوهر باعث وصل شدن امیر به امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام» شد و گوهر معشوق امیر بوده، لذا امیر هر کجا می خواست حضرت امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام» را نام ببرد به نام گوهر نام برده است. حال یک محقق چه قدر باید دقت کند که نام گوهر در اشعار امیر مربوط به امیرالمؤمنین «عَلَیهِ السَلام» است یا آن دختر معشوقه.
البته مقصود هر کدام باشد صحیح است و حقایقی در اشعار امیر است که انسان را مات و مبهوت می کند. متأسفانه گروهی از مردم که طبع شعری داشته اند تغییراتی در اشعار امیر ایجاد کرده اند و گاه اشعار ساختگی خود را به امیر نسبت داده اند.
غرض این که امیر یک باغبان است و به این مدارج رسیده است. امیر وقتی دلتنگ می شد آن قدر بی قراری می کرد و ناله سر می داد و ضجه می زد تا آقایش را می دید.
عزیز من! «هر کجا هستی به فکر خودت باش»
مگر در واقعه کربلا سپاهیان حضرت همه درس خوانده و تحصیل کرده بودند؟ اتفاقاً بسیاری از درس خوانده ها و دانشمندان آن دوره نه تنها حضرت را یاری نکردند، بلکه در مقابل حضرت نیز ایستادند. اگر می خواهی به درد خودت برسی باید اولاً تا می توانی به بندگان خدا خدمت کنی و ثانیاً هرگز از ایشان انتظار پاسخ نداشته باشی.
یعنی در مقابل خدمت خود از دیگران توقع تشکر و سپاس و مزد و پاداش نداشته باش، در یک کلام، سعی کن همیشه آقا باشی.
جامعه خیالی و جامعه عقلی در بیانات استاد صمدی آملی
فکر نکن آن ها که اظهار چاکری می کنند در واقع نیز چاکر تو هستند. بیشتر آن ها در پیش روی شخصی اظهار چاکری و ابراز تواضع می کنند و پشت سر او می گویند: او چار پای ماست. ایشان تو را گول می زنند. هر کجا هستی به فکر خودت باش که دیر می شود.
صفوان جمّال از یاران امام صادق «عَلَیهِ السَلام»، شتربان بود. آنان که اهل حقیقت اند چه بسا کارهایی در پیش گیرند تا حقیقت خود را در پشت پرده محفوظ دارند، چه بسا همانند بهلول عاقل تظاهر به دیوانگی کنند.
روزی صفوان در بصره شخصی را مشاهده نمود که برای امام صادق «عَلَیهِ السَلام» اظهار دلتنگی می کرد. امام نیز در مدینه بودند که از مدینه تا بصره حدود هزار فرسخ فاصله است.
صفوان به او گفت: آیا می خواهی اکنون به خدمت آقایت برسی؟
گفت: البته که می خواهم.
صفوان هم گفت: دستانت را به من بده و چشمانت را ببند. «بسم الله الرحمن الرحیم» بگو و چشمانت را باز کن.
همین که باز کرد دید در مدینه است. صفوان گفت: برو آن در را بزن که درِ خانه امام صادق «عَلَیهِ السَلام» است. آن مرد جلو رفت و در را زد و داخل منزل شد. دید صفوان جمال همان جا در کنار آقا نشسته است. حال، این صفوان به ظاهر یک شتربان ساده است اما می بینی شغل و سِمَت اعتباری هرگز مبیّن احوال درونی افراد نیست، مهم جوهره اشخاص است.
هر کجا هستی به فکر خودت باش که در همه حال می توان طهارت قوه خیال پیدا کرد.
تره که دارمه مال و مناله کورمه
زر ره که دارمه سنگ و سفاله کورمه
اونـی که وسه یــــاد بایــــرم باینه
حـرف زیــادی و قیل و قاله کورمـه
(یعنی: تو را که دارم مال و منال را می خواهم چه کار؟
طلا را که دارم سنگ و سفال را می خواهم چه کار؟
آن را که باید یاد بگیرم گرفتم
حرف زیادی و قیل و قال را می خواهم چه کار؟)
«والحمدلله رب العالمین»
مطالعه مجلس یازدهم کتاب شرح مراتب طهارت استاد صمدی آملی
مطالعه مجلس سیزدهم کتاب شرح مراتب طهارت استاد صمدی آملی
مجله اینترنتی تحلیلک