شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
شیوانا - مجموعه داستان شیوانا

جشن سرآغاز رویش (مجموعه داستان های شیوانا)

شیوانا که همیشه با تیزبینی حال و هوای شاگردانش را درک می کرد و متوجه روحیه آنها می شد امروز نیز به هر کدام از شاگردانش که نگاه می کرد دقیقا می دانست چه در سرشان می گذرد.

شیوانا و جشن سرآغاز رویش

روزهای پایانی مدرسه بود و شاگردان منتظر فصل جدید مدرسه بودند، بعضی منتظر و مشتاق و بعضی منتظر اما بی حوصله و بی تفاوت. شیوانا که همیشه با تیزبینی حال و هوای شاگردانش را درک می کرد و متوجه روحیه آنها می شد امروز نیز به هر کدام از شاگردانش که نگاه می کرد دقیقا می دانست چه در سرشان می گذرد. بعضی ساکت بودند و بعضی هنوز همان هیاهوی همیشگی را داشتند و بدون آرام و قرار سرگرم شیطنت بودند.

صدای استاد در میان غوغای کلاس گم شده بود و با حالتی فریادگونه از بچه ها خواست که سکوت کرده و به پیشنهاد او گوش کنند. یکباره کلاس غرق سکوت شد و همگی منتظر شنیدن حرفهای استاد شدند.

شیوانا گفت: می خواهم به مناسبت فصل جدید مدرسه جشنی تدارک ببینیم و از اهالی دهکده و خانواده ها نیز دعوت کنیم تا در این جشن حضور داشته باشند و هر کدام از شاگردان در صورتی که تمایل داشته باشند در هر زمینه ای که توانمند هستند هنری را به اجرا بگذارند.

شاگردان با فریاد هورا از پیشنهاد استاد استقبال کردند و هر کدام هنر و استعداد مورد علاقه شان را پیشنهاد می دادند. تعدادی از آنها دلشان می خواست با پخت شیرینی های محلی از مهمان ها پذیرایی کنند. بعضی هم گفتند که برای ورود اهالی دهکده فضا را زیبا می کنند و چند نفری هم که در زمینه شعر مهارت داشتند گفتند ما هم در جمع دوستان اشعارمان را می خوانیم.

بچه ها هیجان خاصی داشتند و هر کدام در مورد برنامه هایی که دلشان می خواست اجرا کنند صحبت می کردند. یکی از شاگردان که جوان مستعد و خلاقی بود و در رشته نقاشی و هنرهای دستی تبحر خاصی داشت هیچ حرفی نمی زد و فقط به دوستانش نگاه می کرد. شیوانا پسرک را زیر نظر داشت و آرام رفت و کنارش نشست. گفت: پسرم! تو دوست داری در جشن حضور داشته باشی؟

پسرک پاسخ داد: بله! خیلی دوست دارم.

شیوانا گفت: آیا مایل هستی در اجرای جشن هم سهمی داشته باشی؟ پسرک جواب داد: البته! اما کارهایی که من انجام داده ام ساده اند. نگرانم که شاید مردم دهکده آنها را دوست نداشته باشند و از آن استقبال نکنند.

شیوانا در حالی که دستان او را در دست می گرفت با لبخند گفت: من کارهای تو را دیده ام و به نظرم بسیار عالی و قابل توجه هستند. پسرم نباید تایید یا تکذیب دیگران آنقدر برایت مهم باشد تا جایی که اعتماد به نفست را از دست بدهی و نتوانی با آرامش خاطر کارت را انجام دهی.

تو باید به خواسته درونی ات احترام بگذاری و ذهنت را از ترس های بازدارنده رها کنی و با آرامش و رضایت خاطر داشته هایت را به بهترین شکل ارائه دهی. در این صورت خواهی دید که به چه احساس بی نظیر و خاصی می رسی و علاوه بر اینکه شاهد استقبال اهالی دهکده خواهی شد، خودت نیز از اینکه خواسته قلبی ات را اجرا کرده ای آرام و راضی خواهی بود.

یقین داشته باش مردم چیزی را از تو می خواهند که می دانند، تو از پسِ آن به نحو احسن بر می آیی. بنابراین اگر خودت را باور داشته باشی احساس بی نظیری را تجربه خواهی کرد. پس بدون نگرانی در مسیر شکوفایی استعدادهای درونی ات و رشد قابلیت های وجودت قدم بردار تا بتوانی از ثمره هنر و خلاقیت هایت لذت ببری و به یک زندگی ایده آل برسی.

پسرک کمی آرام شده بود و می دانست که حق با استاد است. با خود فکر می کرد که تا به امروز نیز بخاطر نگرانی و دغدغه های ذهنی اش فرصت های بسیاری را از دست داده است.

شیوانا پسرک را به حال خودش رها کرد تا بهتر فکر کند و به سراغ شاگردانش رفت تا برای جشن پرشکوه فصل جدید مدرسه برنامه ریزی کنند.

ساعتی گذشت و پسرک به جمع دوستانش پیوست. نزدیک شیوانا رفت و به او گفت: استاد! من می خواهم برای روز جشن یک تابلوی نقاشی بکشم. تابلویی که بازتاب تصویر زیبایی از روز به یاد ماندنی و جمع پرشکوه همه دوستان در این جشن باشد و با قلم مهربانی بر روی تابلو نقاشی ام بنویسم سر آغاز رویش فصل مدرسه مبارک.

 

پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x