شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
خودت را از یاد نبر از شیوانا

خودت را از یاد نبر / مجموعه داستان های شیوانا

شیوانا کمی سکوت کرد و سپس گفت: درس امروز ما تجربه تلخ مرد جوانی است که ناخواسته خود را در باور حرف های کاذب مرد و زن جوان گم کرده است. می بایست هر روز جلو آینه که می ایستیم، خودمان را به یاد آوریم.

خودت را از یاد نبر از شیوانا

 شاگردان به احترام استاد از جا برخاستند و با سکوت آمادگی خود را برای شنیدن حرفهای شیوانا اعلام کردند. شیوانا هر روز که وارد کلاس می شد قبل از شروع درس، دقایقی به چهره یکایک شاگردان نگاه می کرد تا احوال درونی شان را از رخساره بخواند. دقایقی به این حالت گذشت و سپس شروع به صحبت کرد. از عرفان و تاثیر معرفت در زندگی گفت و باز کلاس در طنین صدای گرمش محو شد و شاگردان مست کلام او شدند.

ساعاتی گذشت و قرار شد چند دقیقه استراحت کنند. کلاس غرق در هیاهوی بچه ها شده بود. دوباره سکوت و دوباره ادامه کلام استاد.

در کلاس به صدا در آمد. مردی با اجازه استاد وارد کلاس شد. مرد ثروتمندی که در دهکده زندگی می کرد و قیافه ای معمولی با صورتی سیه چرده داشت و از جذابیت خاصی برخوردار نبود. مرد بسیار غمگین بود و به سمت شیوانا رفت. شیوانا دلیل اندوهش را پرسید و مرد پاسخ داد:

امروز صبح از جاده بالای کوهستان سوار بر کالسکه ام به طرف دهکده می آمدم که در راه زن و شوهر غریبه ای را دیدم. آنها به محض اینکه مرا دیدند شروع کردند به تعریف و تمجدید از قیافه و جذابیت چهره من!!! و من ساده لوحانه از گفته های آنها شاد شدم. ساعتی در کنار هم نشستیم و از هر دری سخنی گفتیم. من برایشان از تجارت و ثروت حرف می زدم و آنها مدام از هوش و رخسار زیبایم سخن می گفتند. ساعتی گذشت و قرار شد دقایقی استراحت کنیم. بی اختیار خوابم برد. وقتی بیدار شدم متوجه شدم که آن دو راهزنانی رهگذر بوده اند که در غذایم داروی خواب ریخته تا دار و ندار مرا همراه خود ببرند. مرد به شیوانا گفت: درحیرتم که چرا اینگونه ساده فریب تمجیدهای دو آدم معمولی را خوردم و بخشی از سرمایه ام را هیچ و پوچ از دست دادم!!!

شیوانا با لبخند گفت: برای چه به مدرسه آمده ای؟

مرد پاسخ داد: آمدم تا به شما و شاگردانتان درسی را که امروز تجربه کردم بگویم. من آدم جا افتاده ای هستم که در طول زندگی ام، تجربه های زیادی به دست آورده ام. یک عمر روبروی آینه ایستاده و چهره خود را دیده ام  و خوب می دانم که زیبایی چهره ام در چه حدی است! ولی زمانی که آن زن و شوهر از چهره ام تعریف کردند، فریب خوردم و یک عمر واقعیتی را که خود جلو آینه دیده بودم، از یاد بردم.

با یک لحظه غفلت، آنها توانستند مرا اغفال کنند و توصیفی غیر واقعی را به من بقبولانند. انسان می بایست واقعیت زندگی اش را همانطور که هست بپذیرد و همواره به یاد داشته باشد که واقعیت تغییرناپذیر است و نباید با بی توجهی زمینه ای برای سوء استفاده دیگران فراهم کنیم. نباید با حرف های پوشالی و به ظاهر زیبای آنها فریب بخوریم که از لحظه ای غفلت دچار پشیمانی شویم.

مرد با حسرت این جملات را گفت و کلاس را ترک کرد.

شیوانا کمی سکوت کرد و سپس گفت: درس امروز ما تجربه تلخ مرد جوانی است که ناخواسته خود را در باور حرف های کاذب مرد و زن جوان گم کرده است. می بایست هر روز جلو آینه که می ایستیم، خودمان را به یاد آوریم تا مبادا دیگران به گونه ای متفاوت ما را توصیف کنند و باور غلط خود را به ما بقبولانند و در لفافه این خوش باوری، به هدف شوم خود دست یابند. پس هوشیار باشید که فریب نخورید و با وصف غیر واقعی دیگران اجازه ندهید در زندگی تان مسلط شوند و به گونه ای که می خواهند با شما رفتار کنند و زندگی تان را به تباهی بکشانند.

 

پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …

 مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x