داستان آرزوی پیرمرد از شیوانا
روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه ای نشسته و غمگین و افسرده به نقطه ای خیره شده است. شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را پرسید.
مرد گفت: این زمین را از پدرم به ارث برده ام. از جوانی آرزو داشتم که بتوانم ماهی پرورش بدهم، ولی الان با وجودی که امکانات پرورش ماهی را دارم به دلیل نداشتن سرمایه کافی هنوز نتوانسته ام این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سر بسته ای برای پرورش و نگهداری ماهی مهیا کنم. بیش از ده سال است که نتوانسته ام چنین سرمایه ای به دست آورم.
بچه هایم در فقر و تنگدستی بزرگ می شوند و آرزوی من برای به دست آوردن سرمایه لازم و آماده کردن حوضچه ماهی، کمتر و گاهی محال می شود. ای کاش خالق کائنات همراه این حوض بزرگ، سرمایه ای هم برای شروع و آماده کردن این حوضچه می داد تا بتوانم با ثروتی که به دست می آورم، نیازها و آرزوهای خانواده ام را برآورده کنم.
شیوانا در حالی که به حرف های مرد فکر می کرد، به اطراف نگاهی انداخت و چشمش به حوضچه کوچکی افتاد که با آنها کمی فاصله داشت. حوضچه را به مرد نشان داد و گفت: چرا از آنجا شروع نمی کنی؟ هم کوچک و قابل کنترل است و هم برای کسب تجربه، شروع خوبی است.
مرد نگاهی نا امیدانه به شیوانا انداخت و گفت: من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا یکباره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید؟ اگر می خواستم اینگونه شروع به کار کنم که همان ده سال پیش می توانستم آن حوضچه کوچک را برای پرورش ماهی آماده کنم.
شیوانا سری تکان داد و گفت: من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن، لااقل با آن حوضچه کوچک، آرزوهای بزرگم را تمرین می کردم تا از یادم نرود و حتی کمرنگ نشود.
مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه سنگی رفت تا در مورد آن بیندیشد و تصمیم بگیرد.
چند ماهی گذشت و شیوانا غرق کارهای مدرسه بود و مثل همیشه درگیر امور زندگی. یک روز به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از میگو نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را برای شاگردان مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند.
شیوانا نزد مرد رفت و دید همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی داشت. او را به مدرسه برد و در اتاقی نشستند و شروع به صحبت کردند. شیوانا جویای حالش شد و از اوضاع و احوالش پرس و جو کرد. مرد گفت: استاد! از آن روز که با شما صحبت کردم و گفتید که از حوضچه کوچک سنگی کارم را شروع کنم، خیلی فکر کردم و تصمیم های متفاوت گرفتم.
اول سراغ حوضچه سنگی رفتم تا وضعیت را بررسی کنم. متوجه شدم آبی که حوضچه را پر می کند، از چشمه ای زیرزمینی است که املاح آن اصلاً برای پرورش ماهی مناسب نیست اما برای پرورش میگو مناسب است. من هم بلافاصله مشغول کار شدم و فضای مناسبی برای پرورش میگو آماده کردم. چند ماهی طول کشید تا توانستم به خوبی از پسِ کار بر بیایم و به لطف خدا در عرض چندین ماه به ثروت قابل توجهی رسیدم. ای کاش همان ده سالِ پیش همین کار را می کردم که این همه خودم و خانواده ام سختی نمی کشیدیم.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: حال می خواهی چه کنی؟ مرد گفت: ثروت حاصل از این حوضچه کوچک برای من و خانواده ام کفایت می کند و می خواهم با آسایش خاطر به پرورش میگو در همین حوضچه کوچک ادامه دهم.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: دوست عزیز! خدا را شکر به آنچه که خواستی رسیدی و آرزوهایت برآورده شد. ولی من یک پیشنهاد برایت دارم.
مرد با خوشحالی گفت: سراپا گوشم استاد که هر چه دارم از لطف و نصایح شماست.
شیوانا گفت: من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن ماهی پرورش می دادم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.
مرد کمی اندیشید و گفت: موافقم و پیگیر خواهم بود که این کار را شروع کنم. چرا که خوب می دانم طعم تلخ نداشتن و کمبود یعنی چه؟ امروز که به آرزوهای دلم رسیده ام، بسیار خرسند خواهم شد که بتوانم حتی یک نفر را به آرزویش برسانم.
خدا راهِ مرا به واسطه وجود شما هموار ساخت و یقین دارم که بسترِ آرامشِ دیگری نیز می تواند در دست من باشد و اگر دریغ کنم، به طور حتم زمین خواهم خورد، پس هر کاری که در توانم باشد، انجام می دهم تا رضایت دیگران نیز تامین شود و در آسایش و به دور از فقر و تهیدستی زندگی کنند.
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک