امن تر از دلت کجا؟ / مجموعه داستان های شیوانا
شیوانا زمینی داشت که گاهی اوقات به آنجا می رفت و چند ساعتی بدون اینکه به دغدغه های زندگی بیندیشد، زیر سایه درختی می نشست و به نهال های جوانه زده ای که با عشق آبیاری کرده بود، نگاه می کرد. گاهی هم مشغول کاشتن نهالی می شد و در میان سکوت گلها و درختان خود را گم می کرد تا تشویش های زندگی را از یاد ببرد.
یک روز در میان آن همه هیاهو به آنجا رفت و دقایقی نشست. سپس بلند شد و بیلچه کوچکی را که کنار زمین گذاشته بود در دست گرفت و مشغول کاشتن نهال کوچکی شد.
یکی از اهالی دهکده شیوانا را دید و به طرف او آمد. مرد با حالتی هراسان در کنار شیوانا نشست و آهسته گفت: استاد! رازی در سینه نهفته دارم که می بایست با فردی قابل اطمینان در میان بگذارم. از آنجا که شما را می شناسم و جایگاه خاصی برایتان قائل هستم دلم می خواهد فقط شما بدانید.
استاد! فقط از شما می خواهم که راز مرا به هیچکس مگویید و همین جا فراموش کنید.
شیوانا گفت: من نمی توانم رازدار تو باشم!
مرد بسیار متعجب و حیرت زده پرسید: من نمی دانم چرا استاد این کار را می کنید؟ من گمان می کردم شیوانا رازدارترین مرد این دیار است! در حالی که می گویید تا شب هم صبر نخواهید کرد و راز مرا نزد همه بر ملا خواهید نمود.
شیوانا پاسخ داد: بله! دلیل آن فقط این است که وقتی خودت نتوانی راز خود را در سینه ات حفظ کنی، چطور انتظار داری که دیگران رازی را که متعلق به خودشان نیست در دل نگه دارند!؟
اگر راز تو واقعاً راز است و مهم، آن را در دل خودت نگه دار و به هیچکس اعتماد نکن، مطمئن باش برای حفظ اسرار دلت، هیچ صندوقچه ای امن تر از دل خودت نیست، یقین بدان که حتی من نیز، بهتر از خودت نخواهم توانست رازت را حفظ نمایم.
پس بهترین حالت برای حفظ اسرار زندگیت و پیشگیری از شایعات و حاشیه های حرف های مهم زندگیت، هرگز حرفی را که نمی خواهی هیچکس بداند، بیان نکن، زیرا آن زمان که رازت را بر زبان بیاوری دیگر صاحب آن نیستی و رازی در اختیارت نیست. در واقع تو با دستان خودت، حرف دلت را به دیگرانی سپرده ای که نمی دانی چگونه حرف هایت را منتقل می کنند و چگونه بر خلاف میل و نظرت، حرف های دلت را بر بال های شایعه می نشانند و به هر جایی پروازش می دهند و برای تو جز باری از حسرت باقی نمی ماند که چرا خودت را به اینجا کشانده ای!
مرد به فکر فرو رفت و پس از دقایقی در چشمان شیوانا خیره شد و با نگاه مهربانی از او تشکر کرد و با زبانی که به لکنت افتاده بود از حرف های ناشایستی که به شیوانا گفته بود، سر به زیر انداخت و از شیوانا عذرخواهی و خداحافظی کرد و در راه مدام با خود تکرار می کرد، حرف آدمی همچون تیری در کمان است که وقتی پرتابش کنی، دیگر در اختیار تو نیست. پس اگر می خواهی ارزش حرف های دلت حفظ شود، بگذار در سینه ات محفوظ بماند و بر زبان نیاور رازی را که دلت می خواهد تا آخر دنیا راز بماند.
شیوانا نیز بعد از ساعتی که کارش در زمین تمام شد، کمی استراحت کرد و به سوی مدرسه راه افتاد و تصمیم گرفت داستان راز مرد را برای شاگردانش تعریف کند تا آنها نیز بیاموزند که راز آدمی تا زمانی راز است که بر زبان جاری نشود و هر کس می تواند بهترین رازدار خود باشد.
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک