داستان کوتاه دزد بر سر چاه
شخصی یک قوچ داشت، ریسمانی به گردن آن بسته بود و دنبال خود میکشید. دزدی بر سر راه کمین کرد و در یک لحظه، ریسمان را از دست مرد ربود و قوچ را دزدید و برد.
صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود میگشت، تا بر سر چاهی رسید، دید مردی بر سر چاه نشسته و گریه میکند و فریاد میزند: ای داد! ای فریاد! بیچاره شدم، بدبخت شدم.
صاحب قوچ پرسید: چه شده که چنین ناله میکنی؟
مرد گفت: یک کیسه طلا داشتم که در این چاه افتاد. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری، ۲۰% آن را به تو پاداش میدهم.
مرد با خود گفت: بیست سکه، قیمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزی من بیشتر شد. لباس ها را از تن درآورد و داخل چاه رفت. مردی که بر سر چاه بود همان دزدی بود که قوچ را برده بود. بلافاصله لباس های صاحب قوچ را برداشت و برد.
مجله اینترنتی تحلیلک