شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
داستان کوتاه دزد بر سر چاه

داستان کوتاه دزد بر سر چاه

شخصی یک قوچ داشت، ریسمانی به گردن آن بسته بود و دنبال خود می‌کشید. دزدی بر سر راه کمین کرد و در یک لحظه، ریسمان را از دست مرد ربود و قوچ را دزدید و برد.

داستان کوتاه دزد بر سر چاه

 

شخصی یک قوچ داشت، ریسمانی به گردن آن بسته بود و دنبال خود می‌کشید. دزدی بر سر راه کمین کرد و در یک لحظه، ریسمان را از دست مرد ربود و قوچ را دزدید و برد.

صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود می‌گشت، تا بر سر چاهی رسید، دید مردی بر سر چاه نشسته و گریه می‌کند و فریاد می‌زند: ای داد! ای فریاد! بیچاره شدم، بدبخت شدم.

صاحب قوچ پرسید: چه شده که چنین ناله می‌کنی؟

مرد گفت: یک کیسه طلا داشتم که در این چاه افتاد. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری، ۲۰% آن را به تو پاداش می‌دهم.

مرد با خود گفت: بیست سکه، قیمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزی من بیشتر شد. لباس ها را از تن درآورد و داخل چاه رفت. مردی که بر سر چاه بود همان دزدی بود که قوچ را برده بود. بلافاصله لباس های صاحب قوچ را برداشت و برد.

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x