جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
داستان کوتاه «سه گاو»

داستان کوتاه «سه گاو»

داستان کوتاه «سه گاو» ... مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد.

داستان کوتاه «سه گاو»

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد.

کشاورز جوان را برانداز کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد می کنم، اگر توانستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی.

مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در عمرش دیده بود، به بیرون دوید. با خود فکر کرد که شاید یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.

دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین می کوبید، خرخر می کرد.

با خود گفت گاو بعدی هر چیزی هم که باشد، باید از این بهتر باشد. به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود.

برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. این گاو برای مرد جوان بود!

در حالی که گاو نزدیک می شد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش را دراز کرد… اما گاو دم نداشت!

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x