داستان کوتاه پسران هنرمند
سه خانم می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیرمرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هر یک از زن ها چطور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت: پسرم چنان در حرکات آکروباتیک ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت: پسر من مثل بلبل آواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد.
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند:
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد: در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است. ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند.
پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود. به همین دلیل وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛ چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود.
در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسیدند. پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد با پا دوچرخه زدن. زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
پیرمرد با تعجب پرسید: منظورتان کدام پسرها است؟ من که اینجا فقط یک پسر می بینم.
امیدواریم از داستان کوتاه پسران هنرمند لذت برده باشید …
مجله اینترنتی تحلیلک