مجله اینترنتی تحلیلک

جمعه/ 31 فروردین / 1403
Search
Close this search box.
زندگینامه رابعه عدویه / از نگاه عطار نیشابوری در تذکرة الاولیاء

زندگینامه رابعه عدویه / از نگاه عطار نیشابوری در تذکره الاولیاء

آن مخدره خدر خاص، آن مستوره اخلاص، آن سوخته عشق و اشتیاق، آن شیفته قرب و احتراق، آن گمشده وصال، آن مقبول الرجال ثانیه مریم صفیه، رابعه العدویه رحمةالله علیهما. اگر کسی گوید ذکر او در صف رجال چرا کرده ای گویم که خواجه انبیا علیهم السلام می فرماید: ان الله لاینظر الی صورکم الحدیث. کار به صورت نیست به نیت است.

همراهان همیشگی مجله اینترنتی تحلیلک؛ در این مطلب می خواهیم با زندگینامه رابعه عدویه در کلام جناب عطار نیشابوری که در کتاب تذکره الاولیا آورده شده است، آشنا شویم.

زندگینامه رابعه عدویه

آن مخدره خدر خاص، آن مستوره اخلاص، آن سوخته عشق و اشتیاق، آن شیفته قرب و احتراق، آن گمشده وصال، آن مقبول الرجال ثانیه مریم صفیه، رابعه العدویه رحمهالله علیهما. اگر کسی گوید ذکر او در صف رجال چرا کرده ای گویم که خواجه انبیا علیهم السلام می فرماید: ان الله لاینظر الی صورکم الحدیث. کار به صورت نیست به نیت است. کما قال علیه السلام یحشر الناس علی نیاتهم. اگر رواست دو ثلث دین از عایشه صدیقی رضی الله عنها فراگرفتن هم روا بود از کنیزکی از کنیزکان او فایده دنیی گرفتن. چون زن در راه خدای مرد بود او را زن نتوان گفت. چنانکه عباسه طوسی گفت: چون فردا در عرصات قیامت آواز دهند که یا رجال! نخست کسی که پای در صف رجال نهد، مریم بود علیها السلام.

کسی که اگر در مجلس حسن حاضر نبودی ترک مجلس کردی، وصف او در میان رجال توان کرد. بل معنی حقیقت آن است که اطنجا که این قوم هستند همه نیست توحید اند. در توحید، وجود من و تو که ماند تا به مرد و زن چه رسد. چنانکه بوعلی فارمذی می گوید رضی الله عنه نبوت عین عزت و رفعت است. مهتری و کهتری در وی نبود. پس ولایت همچنین بود. خاصه رابعه که در معاملت و معرفت مثل نداشت و معتبر جمله بزرگان عهد خویش بود و بر اهل روزگار حجتی قاطع بود.

نقل است که آن شب که رابعه به زمین آمد در همه خانه پدرش هیچ نبود که پدرش سخت مقل حال بود و یک قطره روغن نداشت که نافش چرب کند؛ و چراغی نبود، ورگویی نبود که دور پیچد، و او را سه دختر بود. رابعه چهارم ایشان آمد. رابعه از آن گفتندش. پس عیالش آواز داد: به فلان همسایه شو، قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم.

و او عهد داشت که هرگز از هیچ مخلوق هیچ نخواهد. برون آمد و دست به در همسایه باز نهاد و باز آمد و گفت: در باز نمی کند. آن سرپوشیده بسی بگریست. مرد در آن اندوه سر به زانو نهاد، بخواب شد. پیغمبر را علیه السلام به خواب دید. گفت: غمگین مباش که این دختر که به زمین آمد سیده است که هفتاد هزار از امت من در شفاعت او خواهند بود.

پس گفت: فردا به بر عیسی زادان شو – امیر بصره – بر کاغذی نویس که بدان نشان که هر شب بر من صد بار صلوات فرستی و شب آدینه چهارصد بار صلوات فرستی، این شب آدینه که گذشت مرا فراموش کردی. کفارت آن را چهارصد دینار حلال بدین مرد ده.

پدر رابعه چون بیدار شد. برخاست و آن خط بنوشت و به دست حاجبی به امیر فرستاد. امیر که آن خط بدید گفت: دو هزار دینار به درویشان دهید به شکرانه آن را که مهتر را علیه السلام از ما یاد آمد و چهارصد دینار بدان شیخ دهید و بگویید می خواهم در بر من آیی تا تو را ببینم. اما روا نمی دارم که چون تو کسی پیش من آید. من آیم و ریش در آستانت بمالم. اما خدای بر تو که هر حاجت که بود عرضه داری.

زندگینامه رابعه عدویه

مرد زر بستد و هر چه بایست بخرید. پس چون رابعه پاره مهتر شد و مادر و پدرش بمرد در بصره قحطی افتاد و خواهران متفرق شدند. رابعه بیرون رفت. ظالمی او را بدید و بگرفت. پس به شش درم بفروخت و خریدار او را کار می فرمود به مشقت. یک روز می گذشت نامحرمی در پیش آمد. رابعه بگریخت و در راه بیفتاد و دستش از جای بشد. روی بر خاک نهاد و گفت: خدایا! غریبم و بی مادر و پدر، یتیم و اسیر مانده و به بندگی افتاده، و دست گسسته، و مرا از این غمی نیست الا رضای تو. می بایدم که تو راضی هستی یا نه. آوازی شنود که غم مخور که فردا جاهیت خواهد بود که مقربان آسمان به تو بنازند.

پس رابعه به خانه خواجه بازآمد و پیوسته به روز روزه می داشت و خدمت می کرد و در خدمت خدای تا روز برپای ایستاده می بود. یک شب خواجه او از خواب بیدار شد. در روزن خانه فرو نگریست. رابعه دید سر به سجده نهاده بود و می گفت: الهی تو دانی که هوای دل من در موافقت فرمان توست و روشنایی چشم من در خدمت درگاه توست. اگر کار به دست منستی یک ساعت از خدمت نیاسایمی ولکن هم تو مرا زیر دست مخلوق کرده ای.

این مناجات می کرد و قندیلی دید از بالای سر او آویخته معلق بی سلسله و همه خانه از فروغ آن نور گرفته. خواچه چون آن بدید  بترسید. برخاست و به جای خود بازآمد و به تفکر بنشست تا روز شد. چون روز شد رابعه را بخواند و بنواخت و آزاد کرد.

رابعه گفت: مرا دستوری ده تا بروم.

دستوری داد. از آنجا بیرون آمد و در ویرانه ای رفت. پس، از آن ویرانه برفت و صومعه ای گرفت و مدتی آجا عبادت کرد. بعد از آن عزم حجش افتاد. روی به بادیه نهاد. خری داشت، رخت بر وی نهاد، در میان بادیه خر بمرد. مردمان گفتند: این بار تو برداریم.

گفت: شما بروید که من بر توکل شما نیامده ام.

مردمان برفتند. رابعه تنها ماند. سر برکرد، گفت: الهی پادشاهان چنین کنند. با عورتی غریب عاجز مرا به خانه خود خواندی. پس در میان راه خر مرا مرگ دادی و مرا به بیابان تنها گذاشتی.

هنوز این مناجات تمام نکرده بود که خر بجنبید و برخاست. رابعه بار بر وی نهاد و برفت.

زندگینامه رابعه عدویه

راوی این حکایت گفت: به مدتی پس از آن خرک را دیدم که در بازار می فروختند. پس روزی چند به بادیه فرو رفت. گفت: الهی دلم بگرفت. کجا می روم من کلوخی و آن خانه سنگی مرا تو هم اینجا می یابی.

تا حق تعالی بی واسطه به دلش گفت که: ای رابعه! در خون هژده هزار عالم می شوی. ندیدی که موسی دیدار خواست. چند ذره ای تجلی به کوه افگندیم. به چهل پاره به طریق، این جا به اسمی قناعت کن.

نقل است که وقتی دیگر به مکه می رفت. در میان راه کعبه را دید که به استقبال او آمده بود. رابعه گفت: مرا رب البیت می باید بیت چه کنم؟ استقبال مرا از من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذرعا می باید. کعبه را چه بینم. مرا استطاعت کعبه نیست، به جمال کعبه چه شادی نمایم؟

نقل است که ابراهیم ادهم رضی الله عنه چهارده سال تمام سلوک کرد تا به کعبه شد. از آنکه در هر مصلا جایی دو رکعت می گزارد تا آخر بدانجا رسید، خانه ندید. گفت: آه! چه حادثه است، مگر چشم مرا خللی رسیده است؟

هاتفی آواز داد: چشم تو را هیچ خلل نیست، اما کعبه به استقبال ضعیفه ای شده است که روی بدینجا دارد.

زندگینامه رابعه عدویه

ابراهیم را غیرت بشورید. گفت: آیا این کیست؟ بدوید. رابعه را دید که می آمد و کعبه با جای خویش شد. چون ابراهیم آن بدید گفت: ای رابعه! این چه شور است که در جهان افگنده ای؟

گفت: شور من در جهان نیفگنده ام. تو شور در جهان افکنده ای که چهارده سال درنگ کرده ای تا به خانه رسیده ای.

گفت: آری! چهارده سال در نماز بادیه قطع کرده ام.

گفت: تو در نماز قطع کرده ای و من در نیاز.

رفت و حج بگزارد و زار بگریست. گفت: ای بار خدای! تو، هم بر حج وعده ای نیکو داده ای و هم بر مصیبت. اکنون اگر حج پذیرفته ای ثواب حجم گو. اگر نپذیرفته ای این بزرگ مصیبتی است، ثواب مصیبتم گو.

پس بازگشت و به بصره بازآمد و به عبادت مشغول شد تا دیگر سال. پس گفت: اگر پارسال کعبه استقبال من کرد من امسال استقبال کعبه کنم.

چون وقت آمد شیخ ابوعلی فارمذی نقل می کند که روی به بادیه نهاد و هفت سال به پهلو گردید تا به عرفات رسید. چون آنجا رسید هاتفی آواز داد: ای مدعی! چه طلب است که دامن تو گرفته است؟ اگر ما را خواهی تا یک تجلی کنم که در وقت بگدازی.

گفت: یا رب العزه! رابعه را بدین درجه س%LS