مجله اینترنتی تحلیلک

جمعه/ 10 فروردین / 1403
Search
Close this search box.
زندگینامه مولانا جلال الدین محمد مولوی

زندگینامه مولانا جلال الدین محمد مولوی / بخش اول

نام او به اتفاق تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است و همه مورخان او را بدین نام و لقب شناخته اند و او را جز جلال الدین به لقب خداوندگار نیز مى خوانده اند و خطاب لفظ خداوندگار گفته بهاء ولد است.

زندگینامه مولانا

فصل اول- آغاز عمر (زندگینامه مولانا جلال الدین محمد مولوی)

زندگینامه مولانا

اسم و القاب‏

نام او به اتفاق تذکره‏ نویسان‏ محمد و لقب او جلال الدین است و همه مورخان او را بدین نام و لقب شناخته‏ اند و او را جز جلال الدین به لقب خداوندگار نیز مى‏ خوانده‏ اند و خطاب لفظ خداوندگار گفته بهاء ولد است. لقب مولوى که از دیرزمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت‏ بین، اختصاص دارد در زمان‏ خود وى و حتى در عرف تذکره‏ نویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقب هاى خاص او نمى‏ باشد و ظاهرا این لقب از روى عنوان دیگر یعنى (مولاناى روم) گرفته شده باشد. لیکن شهرت مولوى (به مولانای روم) مسلّم است و به صراحت از گفته حمداللّه مستوفى‏ و در مناقب العارفین هر کجا لفظ (مولانا) ذکر مى‏ شود مراد همان جلال الدین محمد است.

زندگینامه مولانا
زندگینامه مولانا

مولد و نسب‏

مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش‏ در ششم ربیع الاول سنه ۶۰۴ هجرى قمرى اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومى و مولاناى روم همان طول اقامت وى در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده و پدر مولانا محمد بن‏ حسین خطیبى است که به بهاء الدین ولد معروف شده و او را سلطان العلماء لقب داده‏ اند.

مهاجرت بهاء ولد از بلخ‏ برگی از زندگینامه مولانا

به روایت احمد افلاکى و به اتفاق تذکره ‏نویسان بهاء ولد به واسطه رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده وحشت خوارزمشاه آن بود که بهاء ولد بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد مى‏ گفت و آنان را مبتدع مى‏ خواند و بر فخر رازى که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکماى عهد بود این معانى گران مى‏ آمد و خوارزمشاه را به دشمنى بهاء ولد برمى‏ انگیخت تا میانه این دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن بجلاء وطن در داد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانى نشسته است به شهر خویش بازنگردد و هنگامى که از بلخ عزیمت کردند از عمر مولانا پنج سال مى‏ گذشت.

ملاقات مولانا با شیخ عطار

پس از آنکه بهاء ولد با خاندان خود بر اثر رنجش خوارزمشاه یا خوف سپاه خون خوار مغول شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به نیشابور رسید وى را با شیخ فرید الدین عطار اتفاق ملاقات افتاد و به گفته دولتشاه‏ شیخ عطار خود به دیدن مولانا بهاء الدین آمد و در آن وقت مولانا جلال الدین کوچک بود، شیخ عطار کتاب اسرارنامه را به هدیه به مولانا جلال الدین داد و مولانا بهاء الدین را گفت زود باشد که این پسر تو، آتش در سوختگان عالم زند.

زندگینامه مولانا
زندگینامه مولانا

زندگینامه مولانا

فصل دوم- ایام تحصیل‏

چون بهاء ولد سر در حجاب عدم کشید مولانا که در آن هنگام بیست و چهارمین مرحله زندگانى را مى‏ پیمود به وصیت‏ پدر یا به خواهش‏ سلطان علاء الدین و برحسب روایت ولدنامه به خواهش مریدان‏ بر جاى پدر بنشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوى و تذکیر را به رونق آورد و رایت شریعت برافراشت و یک سال تمام دور از طریقت مفتى شریعت بود تا برهان الدین محقق ترمذى بدو پیوست.

مولانا در حلب برگی از زندگینامه مولانا

چنان که در مناقب العارفین مذکور است مولانا دو سال پس از وفات پدر و ظاهرا به اشارت برهان الدین به جانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کُمّلیّت‏ رساند و گویند سفر اولش آن بود و مطابق روایت همو برهان الدین در این سفر تا قیصریه با مولانا همراه بود و او در این شهر مقیم شد لیکن مولانا به شهر حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت.

به روایت افلاکى مولانا با چند یارى از مریدان پدر که ملازم خدمتش بودند در مدرسه حلاویه نزول فرمود و این مدرسه حلاویه‏ در آغاز یکى از کنائس بزرگ رومیان بود که آن را به مناسبت قدمت و روایات مذهبى (درآمدن مسیح و حواریون و اقامت آنان در محل آن کنیسه) بى‏ اندازه حرمت مى‏ نهادند و چون در سنه ۵۱۸ صلیبیان به حلب حمله‏ ور شدند و امیر حلب ایلغازى بن ارتق صاحب ماردین عار فرار بر خویش آسان نمود.

 

زندگینامه مولانا
زندگینامه مولانا

بعد از آنکه مولانا مدتى در حلب به تکمیل نفس و تحصیل علوم پرداخت عازم دمشق گردید و مدت هفت یا چهار سال هم در آن ناحیه مقیم بود و دانش مى‏ اندوخت و معرفت مى‏ آموخت.

مولانا پس از چندى اقامت در حلب و شام که مدت مجموع آن هفت سال بیش نبود به مستقر خاندان خویش یعنى قونیه باز آمد و چون به قیصریه رسید علما و اکابر و عرفا پیش رفتند و تعظیم عظیم کردند.

بعد از این تاریخ بنا به بعضى روایات مولانا به دستور برهان الدین به ریاضت پرداخت و سه چله‏ متوالى برآورد و سید نقد وجود او را بى‏ غش و تمام عیار و بى‏ نیاز از ریاضت و مجاهدت یافت سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روى مبارک او بوسه‏ ها افشان کرد، بار دیگر سر نهاد و گفت در جمیع علوم عقلى و نقلى و کشفى و کسبى بى‏ نظیر عالمیان بودى و الحاله هذه در اسرار باطن و سر سیر اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشت‏ نماى انبیا و اولیا شدى و دستورى داد تا به دستگیرى و راهنمائى گم‏ گشتگان مشغول گردد.

چون برهان دین از خاک دان تن به عالم پاک اتصال یافت مولانا بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردید و قریب پنج سال یعنى از ۶۳۸ تا ۶۴۲ به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه به درس فقه و علوم دین مى‏ پرداخت و همه روزه طالبان علوم شریعت که به گفته دولتشاه‏ عده آنان به ۴۰۰ مى‏ رسید در مدرس و محضر او حاضر مى‏ شدند و هم به رسم فقها و زهدپیشگان آن زمان مجلس تذکیر منعقد مى‏ کرد و مردم را به خدا مى ‏خواند و از خدا مى‏ ترسانید.

ورود شمس به قونیه و ملاقات او با مولانا برگی از زندگینامه مولانا

شمس الدین بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادى الآخر به قونیه وصول یافت و به عادت‏ خود که در هر شهرى که رفتى بخان فرود آمدى در خان شکرفروشان نزول کرده حجره بگرفت.

روایت افلاکى‏

افلاکى نقل مى‏ کند که روزى مولانا از مدرسه پنبه‏ فروشان درآمده بر استرى راهوار نشسته بود و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت مى‏ کردند از ناگاه‏ شمس الدین تبریزى به وى بازخورد و از مولانا پرسید که بایزید بزرگتر است یا محمد(صلی الله علیه و آله)؟

مولانا گفت این چه سؤال باشد محمد(صلی الله علیه و آله) ختم پیمبران است وى را با ابو یزید چه نسبت؟ شمس الدین گفت پس چرا محمد(صلی الله علیه و آله) مى ‏گوید ما عرفناک حق معرفتک‏ و بایزید گفت سبحانى ما اعظم شانى.

مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش برفت، چون به خود آمد دست مولانا شمس الدین بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند.

زندگینامه مولانا
زندگینامه مولانا

 

روایت محیى الدین مؤلف الجواهر المضیئه‏

محیى الدین عبد القادر (۶۹۶- ۷۷۵) که در اوایل عمر خود با سلطان ولد فرزند مولانا معاصر بوده حکایت آشفتگى مولانا را بدین‏ طریق روایت مى ‏کند که سبب تجرد و انقطاع مولانا چنانست که روزى وى در خانه نشسته بود و کتابى چند گرد خود نهاده و طالب علمان بر وى گرد آمده بودند. شمس الدین تبریزى درآمد و سلام گفت و بنشست و اشارت به کتب کرد و پرسید این چیست: مولانا گفت تو این ندانى، هنوز مولانا این سخن به انجام نرسانیده بود که آتش در کتب و کتب‏ خانه افتاد. مولانا پرسید این چه باشد، شمس الدین گفت تو نیز این ندانى برخاست و برفت. مولانا جلال الدین مجردوار برآمد و به ترک مدرسه و کسان و فرزندان گفت و در شهرها بگشت و اشعار بسیار به نظم آورد و به شمس تبریزى نرسید و شمس ناپیدا شد.

روایت دولتشاه

و دولتشاه در باب دیدار شمس با مولانا گوید روزى شیخ رکن الدین سنجابى‏ شیخ شمس الدین را گفت که تو را مى‏ باید رفت به روم و در روم سوخته‏ ایست آتش در نهاد او مى‏ باید زد.

شمس به اشارت پیر روى به روم نهاد و در شهر قونیه دید که مولانا بر استرى نشسته و جمعى موالى در رکاب او روان از مدرسه به خانه مى‏ رود. شیخ شمس الدین از روى فراست مطلوب را دید بلکه محبوب را دریافت و در عنان مولانا روان شد و سؤال کرد که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست مولانا گفت روش سنت و آداب شریعت شمس گفت این‏ ها همه از روى ظاهر است.

مولانا گفت وراى این چیست، شمس گفت علم آنست که بمعلوم رسى و از دیوان سنائى این بیت برخواند:

علم کز تو ترا بنستاند
جهل از آن علم به بود بسیار

مولانا از این سخن متحیر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند.

روایت ابن بطوطه‏

ابن بطوطه که در نیمه اول از قرن هشتم در اثناء سفر خود به قونیه رفته و شرح مختصرى نیز راجع به مولانا و پیروان او نوشته در سبب انقلاب مولانا گوید: روایت کنند که او (مولانا) در آغاز کار فقیهى مدرس بود که طلاب در یکى از مدارس قونیه بر وى گرد مى‏ شدند. یک روز مردى حلوافروش که طبقى حلواى بریده بر سر داشت و هر پاره ‏اى به فلسى مى‏ فروخت به مدرسه درآمد. چون به مجلس تدریس رسید شیخ (مولانا) گفت طبق خویش را بیار، حلوافروش پاره‏ اى حلوا برگرفت و به وى داد، شیخ بستاند و بخورد، حلوائى برفت و به هیچ‏کس از آن حلوا نداد. شیخ ترک تدریس گفت و از پى او برفت و دیرى کشید که به مجلس درس باز نیامد و طلاب مدتى دراز انتظار کشیدند.

سپس به جستجوى او برخاستند و آرامگاه او نشناختند تا پس از چند سال برگشت و جز شعر پارسى نامفهوم سخنى نمى‏ گفت. طلاب از پیش مى‏ رفتند و آنچه مى‏ گفت مى‏ نوشتند و از آنها کتابى بنام مثنوى جمع کردند.

ادامه دارد…

 

* * برگرفته از کتاب زندگینامه مولانا جلال الدین محمد مولوی استاد بدیع الزمان فروزانفر * *

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x