داستان کاری نکن تابلو زندگی خود را بدون تو ترسیم کنند از شیوانا
یک روز شیوانا با دوستانش راهی سفر بودند. در بین راه مردی را دیدند که بسیار به ظاهرِ خود می رسید و به خاطر احساس زیبایی به خانواده اش فخر می فروخت. یکی دو بار شیوانا دید که مرد با صدای بلند با همسر و فرزندانش حرف می زند و می گوید اگر قدر مرا ندانید و به هر چه می گویم توجه نکنید، ترکتان می کنم و تنهایتان خواهم گذاشت.
وقتی سر و صدای مرد کم شد، شیوانا او را کنارکشید و پرسید: آیا تو واقعاً می خواهی آنها را ترک کنی و به حال خودشان رها کنی؟
مرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: البته که نه! من فقط می خواهم به خاطر ترس از دست دادن من و اینکه روزی بخواهند بدونِ من زندگی کنند، به تمام حرفهایم گوش کنند و ناز مرا بخرند.
شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت: البته این کارِ تو به شدت خطرناک است. تو با این کار آنها را وادار می کنی از ترس اینکه یک روز ترکشان کنی و از کنارشان بروی، برای دفاع از خودشان تابلویی بدونِ تو خلق کنند، که تو در آن هیچ نقشی نداشته باشی.
مرد خوش سیما با صدای بلند خندید و شیوانا را مسخره کرد و در جلوی جمع سوال شیوانا را به تمسخر تکرار کرد و با طعنه گفت: چه کسی این مرد را استاد خطاب می کند؟ او نمی داند که همسر و فرزندان من نقاشی نمی کنند.
شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و دیگر هیچ نگفت. چند روز بعد کاروان به دهکده ای رسید و برای تهیه آب و غذا مجبور شدند کمی توقف کنند و سپس به راه خود ادامه دهند.
شب هنگام مرد فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که بر سر و صورت خود می زد گفت: استاد! به دادم برسید. همسر و فرزندانم مرا ترک کرده اند و پیغام داده اند که دیگر دوست ندارند با من زندگی کنند. استاد! همیشه من آنها را تهدید می کردم ولی نمی خواستم ترکشان کنم. در حالی که آنها واقعا مرا ترک کردند. آخر چگونه توانستند زندگی بدونِ من و تنهایی را انتخاب کنند؟ اهل کاروان همگی دور مرد جمع شده بودند و او را دلداری می دادند.
شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت: چندین بار به تو گفتم کاری نکن که خانواده ات به خاطر ترس از تنهایی و درماندگی، تابلویی بدونِ تو بکشند. هر بار که آنها را تهدید می کردی که ترکشان خواهی کرد، آینده ای تاریک را برایشان مجسم می کردی و آنها به دلیل ترس از استیصال، تابلویی می کشیدند که تو در آن حضور نداشتی. در واقع؛ آنها زندگی شان را بدونِ حضورِ تو ترسیم می کردند و در ذهن خود دنیای بدون تو را می دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه های جدید زندگی را پیدا می کردند. تو هر روزه آنها را به هر بهانه ای تهدید می کردی و آنها هر روز از تو دورتر و دورتر می شدند. به مرور زمان تابلوی زندگی آنها بدون حضورِ تو رنگ گرفت و وجودِ تو از تابلو آنها رنگ باخت.
این را بدان که خودت کاری کردی که حس کنند وجودت ضرورتی ندارد و می توانند تابلو جدید زندگی شان را بدون تو ترسیم کنند.
متاسفم دوست من! ترس و دلهره می تواند از هر انسانی یک نقاش ماهر بسازد. نقاشی که دلش می خواهد با طرح ها و شیوه های متفاوت زندگی خود را به تصویر بکشد. انسان عاقل کاری نمی کند که دیگران طرح نقشی بدون حضورِ او بر تابلوی زندگیِ خود بکشند.
برخیز و به توقفگاه ِ قبلی برو و تا دیر نشده سعی کن که در تابلوی جدیدی که آنها کشیده اند، جایی برای خودت پیدا کنی. البته باید یک نکته را خوب بدانی که دیگر تا آخر عمر نمی توانی همسر و فرزندانت را تهدید کنی! چرا که اگر چنین کنی آنها تابلویی را که بدون حضورِ تو کشیده اند در مقابل چشمانت قرار می دهند و فقط یک جمله می گویند: می توانی بروی، بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است!!
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک