حمید مصدق از زبان خودش
شناسنامه ام می گفت که من در روز دهم بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا به دنیا آمده بودم. نخستین اثر من “درفش کاویانی” بود.
منظومه شعر زیاد دارم، اما مجموعه ای که خیلی از آن استقبال شد منظومه “آبی، خاکستری، سیاه” است.
باید بگویم شعر رابطه دوگانه ای را ایجاد می کند. رابطه شاعر با خودش و درونش و از سویی دیگر با خواننده. این دو نوع رابطه، یگانه نیستند و شعری با مردم رابطه برقرار می کند که از دل بر آمده و لاجرم بر دلها بنشیند.
از ما که در تمام شب عمر
در جستجوی نور سحر پرسه می زدیم
از ما به مهربانی
یاد آرید.
و اینک زمزمه یک شعر ناب از حمید مصدق
وای، باران
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران،
باران،
پرِ مرغان نگاهم را شست.
خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشی هاست.
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
دلِ من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمان ها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبحِ صادق
می گشاید پر و بال
تو گلِ سرخِ منی
تو گلِ یاسمنی
تو چنان شبنم پاکِ سحری
نه،
از آن پاک تری
تو بهاری
نه،
بهاران از توست
از تو می گیرد وام،
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
سبزی چشم تو تخدیرم کرد
حاصل مزرعه سوخت برگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟
مرغ آبی اینجاست
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کنی پنجره را
گزیده اشعار حمید مصدق
مجله اینترنتی تحلیلک