شعر کودکانه کفاش پیر مهربون
کفاش پیر مهربون
صبح که می شه، می یاد بیرون
کلید رو پیدا میکنه
مغازه رو وا میکنه
کفشا همه قطار قطار
ردیف میشن روی دیوار
تو کفاشی، پشت شیشه
کفش منم دیده میشه
اوستای کفاش چی داره؟
چکش داره، قیچی داره
اول یه پیشبند میزنه
میشینه روی چهارپایه
چشم میدوزه به همسایه
همسایه اش کفشدوزکه
سر تا پاهاش پر از لکه
اونها با هم کار میکنن
کارهای بسیار میکنن
میخ می زنن می چسبونن
زیر لب آواز میخونن
واکس می زنن از همه رنگ
کفشا میشه خیلی قشنگ
با نخ و سوزن شب و روز
مشغول میشن به دوخت و دوز
با کار اونها همیشه
کفشای کهنه نو میشه
مجله اینترنتی تحلیلک