شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
باب پنجم گلستان

حکایت عجب است با وجودت که وجود من بماند

در این مطلب حکایت عجب است با وجودت که وجود من بماند را به همراه معنی کامل برای شما آورده ایم. امیدواریم از مطالعه این مطلب لذت ببرید...

حکایت عجب است با وجودت که وجود من بماند

یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته و مطمح نظرنظرگاه چشم(۱) او جایی خطرناک و ورطهجایگاه خطرناک(۲) هلاک، نه لقمه‌ای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام آید.(۳لقمه ای نبود که گمان رود به کام توان آورد)

چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت

یاران بنصیحتش گفتند که از این خیال مُحالبیهوده(۴) تجنّب کندوری کن(۵) که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر.

حکایت عجب است با وجودت که وجود من بماند
حکایت عجب است با وجودت که وجود من بماند

بنالید و گفت:

دوستان گو، نصیحتم مکنید
که مرا چشم بر ارادت اوست

جنگجویان به زور پنجه و کتف
دشمنان را کُشند و خوبان دوست

شرط مودّتدوستی(۶) نباشد به اندیشه جان دل از مهر جانان برگرفتن

تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغ زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن
شرط یاری است در طلب مردن

گر دست دهد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم

متعلّقانشخویشاوندان(۷) را که نظر در کار او بود و شفقت بر روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند بی فایده بود.

دردا که طبیب صبر می فرماید
وین نفس حریص را شَکَر می باید

آن شنیدی که شاهدی بنهفت
با دل از دست رفته‌ای می‌گفت:

تا تو را قدر خویشتن باشد
پیش چشمت چه قدر من باشد؟

ملک زاده ای را که مملوح نظرمورد توجه(۸) او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می‌نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می‌گوید و نکته های غریب از وی می‌شنوند و چنین معلوم می‌شود که شیداگونه ای است و شوری در سر دارد.

پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او. مرکب به جانب او راند. چون دید که به نزدیک وی عزم آمدن دارد بگریست و گفت:

آن کس که مرا بکشت، باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش

چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش که از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی، در قعر بحر مودّت چنان غریق بود که مجال نفس کشیدن نداشت.

اگر خود هفت سُبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف بی تی ندانی

گفت: چرا با من سخن نگویی که هم از حلقه درویشانم بلکه حلقه بگوش ایشانم. آنگه به قوّتاستیناسانس گرفتن با محبوب(۹) محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت:

عجب است با وجودت که وجود من بماند
تو به گفتن اندرآیی و مرا سخن بماند

این بگفت و نعره ای بزد و جان به حق تسلیم کرد.

عجب از کُشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم!

معنی لغات و عبارت های دشوار حکایت عجب است با وجودت که وجود من بماند

۱. جایی که نظر دوخته و دل سپرده. نظرگاه چشم

۲. کار دشوار و جایگاه خطرناک

۳. لقمه ای نبود که گمان رود به کام توان آورد (به دست توان آورد)

۴. بیهوده و باطل

۵. دوری کن

۶. دوستی

۷. خویشاوندان

۸. مورد توجه و نگاه، منظور

۹. آرام گرفتن، انس گرفتن با محبوب

 

بیشتر بخوانید:

 

مجله اینترنتی تحلیلک

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x