معرفی کتاب «عزاداران بَیَل»
درباره نویسنده
غلامحسین ساعدی در ۲۴ دی ۱۳۱۴ به دنیا آمد و در ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت. ساعدی که پزشک و نویسنده پر آوازه ای بود، با نام مستعارِ گوهرِ مراد نیز شناخته می شد.
غلامحسین ساعدی نمایشنامه نیز مینوشت و با بهرام بیضایی و اکبر رادی از نامدارترین نمایشنامهنویسان زبان فارسی به شمار میرود. بر اساس شاهکار او گاو، فیلم مشهوری به همین نام ساخته شده است.
درباره کتاب «عزاداران بَیَل»
این کتاب شامل هشت داستان است که شخصیت هاى آن به هم پیوسته اند.
بَیَل نام یک روستا است که اهالى آن افرادى بیسواد و خرافاتى هستند که به جادو اعتقاد دارند و هر کسى که دچار بیمارى می شود او را به ضریح امامزاده می بندند تا بیمارى اش درمان شود.
در داستان هاى اول کتاب شاهد مرگ چند نفر از اهالى روستا هستیم که منجر به عزادارى می شود.
این کتاب در سال ١٣۴٣ چاپ شده و سبک نوشتارى آن رئالیسم جادویى است. فیلم گاو داریوش مهرجویی از روى داستان چهارم این مجموعه نوشته و ساخته شده است.
متن داستان وقایع تلخ جامعه را بیان می کند انگار که بیل نماد کوچکى از جامعه آن روز ایران است.
داستان ها تاریک و غم زده هستند و می توان ترس از فلاکت را از چهره و حرف های مردمان روستا حس کرد. مردمانی که گمان می کنند تمام مشکلات آنها به این دلیل است که به اندازه کافی عزاداری نکرده اند و علت تمام بلاهای وارده بر روستای خود را کوتاهی در عزاداری می دانند و از همین جا عنوان عزاداران بَیَل برای کتاب انتخاب شده است.
برشی از کتاب «عزاداران بَیَل»
پیرزن که درد مبهمی توی سینهاش میپیچید و تیر میکشید، آهسته میگفت: «بهترم». و رمضان خوشحال میشد. کدخدا راضی و آسوده بود و فکر میکرد که چیزی از شب نمانده است. یک دفعه صدای ننه رمضان بلند شد که می گفت: «سرمو بگیر بالا، سرمو بگیر بالا».
رمضان سر مادر را گرفت بالا. ننه با چشمهای باز بیابان و تاریکی را نگاه کرد. رمضان گفت: «چی میخوای ننه؟ ننه جون چی میخوای؟».
ننه رمضان گفت: «میخوام بدونم این دیگه چیه؟»
رمضان گفت: «کدوم؟»
اسلام و کدخدا برگشتند و نگاه کردند.
ننه رمضان گفت: «این صدا که میآد».
گاری را نگه داشتند. صدای زنگوله از دور شنیده میشد. کدخدا با آرنج زد به پهلوی اسلام و پرسید: «میشنفی؟».
اسلام گفت: «صدای زنگولهس، کولیا دارن از پشت کوه رد میشن. خلخالای پاشون این جوری جیرینگ جیرینگ میکنه».
کدخدا گفت: «نه، کولیا نیستن، هنوز خیلی مونده که پیداشون بشه».
اسلام گفت: «آها، پوروسیها هستن؛ گوش کن، از ته دره رد میشن و گوسفندایی رو که دزدیدن با خودشون میبرن».
کدخدا گفت: «پوروسیها هیچوقت با سر و صدا راه نمیرن؛ مثل سایه میآن و مثل سایه بر میگردن».
رمضان گفت: «من میدونم، پاپاخه که داره میآد، اوناهاش». و با انگشت تاریکی را نشان داد.
ننه رمضان بریده بریده گفت: «پاپاخ نیس… پاپاخ… که… زنگوله نداره».
صدا دور شد و برید. کدخدا شلاق را برد بالا، اسب راه افتاد.
مسافتی رفتند. اسلام که میخواست حرف بزند، گفت: «من از این صداها زیاد میشنفم. نه این که تنهام، شبا میرم پشت بام، میشینم و گوش میکنم. اون وقت از این صداها زیاد میشنفم».
رمضان دستهایش را حلقه کرد دور گردن ننهاش و گفت: «ننه جونم، نترس، مشدی اسلام از این صداها زیاد شنیده، حالا دیگه راهی نمونده. تا برسیم، خوب میشی».
پیرزن نالهای کرد و گفت: «دارم میمیرم».
مجله اینترنتی تحلیلک