قصه های محرم برای کودکان
در این مطلب قصه های محرم برای کودکان را آورده ایم و شما می توانید با تعریف کردن این داستان ها برای کودکان آن ها را با وقایعی که در ماه محرم اتفاق افتاده است آشنا سازید.
* * * *
قصه های محرم برای کودکان
یکی بود یکی نبود. امام حسین (علیه السلام) که امام سوم ماست در شهر مدینه زندگی می کردند.
امام حسین (علیه السلام) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند و به مردم می گفتند: از آدم هایی که کارهای زشت می کنند و به مردم ظلم می کنند همیشه دوری کنید. به خاطر همین حرف ها یزید که خلیفه بود و به مردم ظلم می کرد و همیشه کارهای زشت انجام می داد با امام حسین دشمنی می کرد.
یک روز از کوفه نامه های زیادی برای امام حسین (علیه السلام) رسید. نامه هایی که مردم آنجا از امام حسین (علیه السلام) دعوت کرده بودند که آنجا برود تا مردم از او یاری کنند. برای همین امام حسین (علیه السلام) به سمت آنها حرکت کرد ولی وقتی به سرزمینی نزدیکی کوفه که اسمش کربلا بود رسید، دیدند به جای اینکه مردم به استقبالشان بروند سربازان دشمن به سمت آنها آمده اند تا با آنها بجنگند.
امام حسین (علیه السلام) و یارانشان چند روزی آنجا بودند و دشمن هم آب را بر روی آنها قطع کرده بود و همه تشنه بودند.
یک شب امام حسین (علیه السلام) به یارانشان گفتند که دشمن با من کار دارند شما می توانید بروید ولی همه یارانش گفتند ما با تو هستیم. روز بعد که روز عاشورا هست جنگ شد و امام حسین (علیه السلام) و یارانشان با دشمن جنگیدند و به شهادت رسیدند.
قصه های محرم برای کودکان
هنگامی که کاروان امام حسین (علیه السلام) در سرزمین کربلا توسط دشمنان بدجنس و عصبانی محاصره شده بود، با تمام شدن ذخیره آب، همه اعضای کاروان احساس تشنگی کردند، اما دشمنان سنگدل و بد نمیگذاشتند که امام و یارانش به سمت رودخانه فرات بروند و از آن آب بیاورند.
در این میان بچهها از همه تشنهتر بودند. تنها امید آنها به عمویشان حضرت عباس (علیه السلام) بود.
عمو عباس شجاع بود و از دشمنان نمیترسید.
امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا به برادرشان عباس اجازه دادند که به سمت رودخانه برود. حضرت عباس (علیه السلام) به سمت رودخانه رفته و مشکی را از آب پر کردند. هنگامی که میخواست به سمت خیمهها بازگردد، سربازانی که خود را پشت درختان پنهان کرده بودند شروع به تیراندازی به سر و دست و پای او کردند. هنگامی که دستهای عمو عباس زخمی شد، مشک آب را با دندان گرفت و به سمت خیمهها رفت. اما در آخر تعداد زیادی از دشمنان به سمت او حمله کردند و علاوه بر پاره کردن مشک، او را به شهادت رساندند.
قصه های محرم برای کودکان
قصه های محرم برای کودکان
امام با خانواده و یارانش در راه به سمت کوفه، هنوز به کربلا نرسیده بود که سپاه یزید، یک نفر رو فرستاد تا با امام حرف بزنه؛ اون یه نفر، از فرماندههان سپاه دشمن بود. فرمانده خیلی قوی و معروفی هم بود و همراه نیروهاش سراغ امام رفت تا ایشون رو راضی کنه که امام نزد حاکم کوفه بره و خودشو تسلیم اون کنه. اونا مقابل کاروان امام صفآرایی کردند و برای ایشون خط و نشون کشیدند که اگر این کار رو نکنه، باهاش میجنگن، ولی امام حسین همون طور که میدونیم برای جنگ نیومده بود. ایشون به جای جنگیدن، دستور داد از آبی که همراهشون بود، به سپاه حر و اسب هاشون بدن.
به حر دستور رسیده بود که همراه امام حسین بمونه و از کاروانش جدا نشه. حر هم همون جا، نزدیک کاروان موند تا اینکه وقت نماز شد. امام حسین ایستادند تا نماز بخوانند. حر مسلمون بود، پس پشت امام ایستاد و به ایشون اقتدا کرد و نماز را به جماعت خوندن.
وقتی امام حسین و کاروانش عزم رفتن کردند، حر و سپاهش هم او را همراهی کردند. در همان موقع نامهای به حر رسید و به حر دستور داده شد که کاروان امام را تحت فشار قرار بده و ایشون رو به کوفه، نزد حاکم کوفه ببره.
حر نزد امام حسین رفت و به ایشون گفت که در نامه چه نوشته شده.
امام حسین لبخند زد و گفت: مرگ به تو از این پیشنهاد نزدیکتر است! بعد هم رو به اهلبیتش کرد و گفت: برخیزید و سوار شوید! ولی حر نمیخواست اجازه بده امام و کاروانش راه بیفتن، چون مخالف دستور رسیده به اون بود؛ پس رفت و جلوی امام حسین را گرفت.
قصه های محرم برای کودکان
امام به او گفت: مادرت در سوگت بگرید! چه قصدی داری از این کار؟! وقتی امام حسین این حرف رو به حر زد، اون خیلی عصبانی شد… شاید هم میخواست خودش هم همین حرف را به امام بزنه، ولی رو به امام کرد و گفت: اگر کسی جز شما با من اینگونه حرف میزد، از او نمیگذشتم! ولی به خدا سوگند نمیتوانم از مادر شما جز به نیکی یاد نکنم. در حقیقت حر برای خانواده پیامبر خیلی احترام قائل بود.
خلاصه، کاروان امام حرکت کردند و سپاه حر هم در کنارشون مراقب بودند، تا اینکه نامهای به حر رسید و به او گفته شد که کاروان امام رو جایی دور از آب متوقف کنه. او هم کاروان امام رو تو کربلا متوقف کرد و خودش هم به سمت سپاه کوفه برگشت.
روز عاشورا، وسط جنگ، امام حسین فریاد سر داد که: آیا فریادرسی هست که به فریاد ما برسد و از خدا جزای خیر بطلبد؟ و آیا کسی هست که شر این قوم را از حرم رسول خدا کم کند؟
حر با شنیدن این حرف اشکش جاری شد؛ آخه همون طور که گفته بودیم، برای خانواده پیامبر خیلی احترام قائل بود. پس، رفت سراغ عمرسعد، فرماندهی لشگر دشمن، و به اون گفت: آیا با این مرد میجنگی؟! که او هم در جوابش گفت: بله! جنگی که سرها از بدنها جدا شود و دستها قلم شوند!
حر که فهمید اینها، بدتر از این حرفا هستن، تصمیم گرفت به بهانه آب دادن به اسبش، از لشگر دور شه. یکی از دور فریاد زد: میخواهی به حسین حمله کنی؟! ولی از حر جوابی نرسید و در عوض تمام تنش میلرزید. مرد با تعجب گفت: تا حالا تو را اینگونه ندیده بودم! اگر سراغ دلیرترین مرد کوفه را از من میگرفتند، تو را نام میبردم! چه شده که این طور به خود میلرزی؟!
حر به آرومی گفت: سوگند به خدا، خودم را در میان جهنم و بهشت میبینم، و من بهشت را بر میگزینم، هر چند که مرا پارهپاره کنند و بسوزانند. بعد به سمت امام حسین تاخت.
قصه های محرم برای کودکان
وقتی رو به روی امام سپرش رو زمین انداخت و توبه کرد، امام برای ایشون، از خدا طلب بخشش کرد و اون رو تو جمع خودشون پذیرفت.
بعد از اون، حر وارد میدون جنگ شد و فریاد زد: «من حر و پناهگاه مهمانم. برای دفاع از بهترین انسان گردن شما را میزنم و در این کار هیچگونه ستم و بیعدالتی نمیبینم. سپاه یزید به حر حمله کردند و او را تیرباران کردند. حر نیمهجان به سوی امام برگشت. امام، او را در بغل گرفت و گفت: «تو حری! همان طور که مادرت تو را حر نامید. تو در دنیا و آخرت آزادهای!» و در همان زمان، حر در آغوش امام شهید شد.
امیدواریم مطلب قصه های محرم برای کودکان برای شما عزیزان مفید بوده باشد. همچنین برای مطالعه سایر قصه های کودکان می توانید به بخش قصه کودکانه مراجعه کنید.
مجله اینترنتی تحلیلک