جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

روزی از روزها، یک سگ ولگرد دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. اون یک تیکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود.

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

روزی از روزها، یک سگ ولگرد دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. اون یک تیکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود. پس استخوان رو برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کنه و از غذایی که پیدا کرده بود، لذت ببره.

سگ قصه ما شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد.

پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش رو برطرف کنه. اون همچنان استخوان رو با خودش می برد و نگران بود که مبادا سگ دیگه ای استخوانش رو بدزده.

وقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببینه که آیا می تونه استخوان رو لحظه ای به زمین بذاره و بره آب بخوره؟

که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید.

اون نتونست بفهمه که اون عکس، سایه خودشه و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه.

برای همین شروع کرد به پارس کردن، با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه. ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهنش بود، افتاد توی آب رودخانه.

 

برای مطالعه تمام داستان های کودکانه جذاب و خواندنی روی لینک روبرو کلیک کنید: قصه کودکانه

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x