جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
قصه کودکانه یک برج بلند

قصه های کودکانه / قصه یک برج بلند

قصه کودکانه یک برج بلند ... رضا آخرین آجر خانه‌سازی را روی برجش گذاشت، کمی عقب رفت و خوب نگاهش کرد؛ دست به سینه ایستاد، صدا زد: «مامانی بیا برجم رو ببین.»

قصه کودکانه یک برج بلند

رضا آخرین آجر خانه‌سازی را روی برجش گذاشت، کمی عقب رفت و خوب نگاهش کرد؛ دست به سینه ایستاد، صدا زد: «مامانی بیا برجم رو ببین.»

 

قصه کودکانه یک برج بلند

مامان که در آشپزخانه مشغول خرد کردن سیب‌زمینی بود، بلند گفت: «دستم بنده پسرم، بعد میام می‌بینم.»

اما رضا دوست داشت همین حالا برجش را به مادر نشان بدهد، دوید و خود را به آشپزخانه رساند و در حالی که لباس مادر را می‌کشید گفت: «مامان، لطفا الان بیا» مامان لبخندی زد. چاقو را توی سینی گذاشت و همراه رضا به اتاق رفت.

وقتی به اتاق رسیدند، بهت زده سجاد را دیدند که داشت با ویرانه‌های برج رضا برای خودش خانه می‌ساخت. تا مادر و رضا را دید، بلند خندید و آجری را با زحمت روی آجر دیگر جا داد. بعد برای خودش دست زد.

رضا سجاد را خیلی دوست داشت اما حالا از دستش خیلی عصبانی بود. دلش می‌خواست خانه سجاد را خراب کند تا با تلافی کردن کمی آرام شود.

مامان دست رضا را گرفت و کنار سجاد نشستند، دستی به سر رضا کشید و گفت: «من مطمئنم برج قشنگی درست کردی.»

بیشتر بخوانید: قصه کودکانه روباه و خروس

رضا هنوز ساکت بود و با بغض به سجاد که آجر‌ها را به هم می‌زد، نگاه می‌کرد. مامان لبخندی زد و گفت: «می‌دونم الان از دست سجاد ناراحتی، اما الان می‌شه یه کاری کرد»

رضا به مامان نگاه کرد و گفت: «چه کاری؟»

مامان لبخندی زد و گفت: «خودت بگو»

رضا کمی فکر کرد و گفت: «من هم خانه‌ی سجاد رو خراب کنم» بعد هم اخم‌هایش را تو هم کرد و دستانش را روی سینه جمع کرد.

مامان دست رضا را گرفت و گفت: «خب دیگه چی؟»

رضا، سجاد را نگاه کرد. سجاد هم به صورت رضا نگاه کرد و خندید و گفت: «دادا بیا» و آجر خانه‌سازی را به سمت رضا گرفت. رضا آجر را گرفت و گفت: «یک برج دیگه با سجاد بسازم»

مادر پیشانی رضا را بوسید و گفت: «آفرین پسرم. حالا تو کدوم کار رو انتخاب می‌کنی؟»

بیشتر بخوانید: قصه کودکانه آرزوی مورچه کوچک

رضا اخم‌هایش را باز کرد. دست سجاد را گرفت و به او کمک کرد تا آجرش را بچیند و گفت: «کار دوم»

مامان به آشپزخانه برگشت. چند لحظه بعد، رضا و سجاد دست در دست هم به آشپزخانه آمدند. رضا گفت: «مامان لطفاً بیا. برج ما رو ببین»

 

مجله اینترنتی تحلیلک

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x