تاملی بر دفتر اول مثنوی معنوی مولانا به بهانه ولادت امیرالمؤمنین (حضرت علی علیه السلام) و روز پدر
محمد غزالی در جلد اول کیمیای سعادت نقل کرده است: و از این بود که علی (رض) کافری را بیفکند تا بکشد. وی آب دهان در روی علی پاشید، ورا دست بداشت و نکشت و گفت: خشمگین شدم، ترسیدم که برای خدای تعالی نکشته باشم.
در ادامه شعر مولانا در دفتر اول مثنوی معنوی را با هم می خوانیم.
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مُطَهَّر از دَغَل
در غزا، بر پهلوانی دست یافت
زود، شمشیری برآورد و شتافت
او خَدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبیّ و هر ولی
آن خَدو زد بر رُخی که روی ماه
سجده آرد پیش او، در سجدهگاه
در زمان، انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غَزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی؟ مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدستی سست در اِشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زآن عکسِ دید
در دل و جان شعلهای آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که بِه از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت، شیر رَبّانیستی
در مُرُوَّت، خود که داند کیستی؟
در مُرُوَّت ابر موسیی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کآن را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پَرِّ رحمت برگُشاد
پخته و شیرین، بی زحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراشت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا
کم نشد یک روز از آن اهل رَجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گَندنا و تَرّه و خس خاستند
امّت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون اَبیتُ عِندَ رَبّی فاش شد
یُطعِم و یَسقی کنایت ز آش شد
هیچ، بیتاویل این را در پذیر
تا درآید در گلو چون شهد و شیر
زآنکه تاویل است، وادادِ عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل ما چو پوست
خویش را تاویل کن، نه اخبار را
مغز را بد گوی، نی گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهای
شَمّهای واگو از آنچه دیدهای
تیغ حلمت، جان ما را چاک کرد
آب علمت، خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زآنکه بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو، ادراک غیب آموخته
چشم های حاضران، بر دوخته
آن یکی، ماهی همی بیند عیان
وآن یکی، تاریک میبیند جهان
وآن یکی، سه ماه میبیند به هم
این سه کس، بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گُریز
سِحرِ عین است این، عجب لطف خفی است
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفی است
عالم ار هجده هزار است و فزون
نیست این هجده به هر چشمی زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا، حُسنُ القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافته است
یا بگویم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت، پنهان چون کنی؟
بی زبان چون ماه، پرتو می زنی
لیک اگر در گفت آید قُرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذُهول
بانگ مه، غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی، آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی، آفتاب حلم را
باز باش ای باب، بر جویای باب
تا رسد از تو قُشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما لهُ کُفوا احد
هر هوا و ذرهای خود منظری است
ناگشاده کی گُوَد آنجا دری است؟
تا بنگشاید دری را دیده بان
در درون، هرگز نجُنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
پر بروید بر گُمان، پَرّان شود
غافلی، ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دَوَد با پای خویش
نگذرد زِ اشکافِ بینی های خویش
تا به بینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو
گفت: من تیغ از پی حق میزنم
بندهٔ حقم، نه مامور تنم
شیر حقّم، نیستم شیر هوا
فعل من، بر دین من، باشد گوا
ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتُم در حِراب
من چو تیغم، و آن زننده آفتاب
رخت خود را من، ز ره بر داشتم
غیر حق را، من عدم انگاشتم
سایهایام، کدخدایم آفتاب
حاجبم من، نیستم او را حجاب
من چو تیغم، پُر گُهَرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کِی بَرَد میغ مرا؟
کَه نیَم، کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رُباید تندباد؟
آنکه از بادی رود از جا، خسی است
زآنکه باد ناموافق، خود بسی است
باد خشم و باد شهوت، باد آز
بُرد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستیِّ من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه، بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق اَحَد سَرخَیلِ من
خشم، بر شاهان، شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لَگام
تیغ حلمم، گردن خشمم زده ست
خشم حق، بر من چو رحمت آمده ست
غرق نورم، گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم، گرچه هستم بوتراب
تا اَحَبّ لله آید نام من
تا که اَبغَض لله آید کام من
تا که اعطی لله آید جود من
تا که اَمسَک لله آید بود من
بُخل من لله، عطالله و بس
جمله للهام، نیم من آنِ کس
وآنچه لله میکنم، تقلید نیست
نیست تخییل و گمان، جز دید نیست
ز اجتهاد و از تَحَرّی رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همیپَرَّم، همیبینم مَطار
ور همی گردم، همیبینم مَدار
ور کَشَم باری، بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گُنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم به اندازهٔ عقول
عیب نَبوَد، این بود کار رسول
از غرض حُرَّم، گواهی حُرّ شنو
که گواهی بندگان، نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری، نزد دعوی و قضا
گر هزاران بنده، باشندت گواه
شرع نپذیرد گواهی شان به کاه
بندهٔ شهوت بَتَر نزدیک حق
از غلام و بندگان مُستَرَق
کین به یک لفظی شود از خواجه حُر
و آن زیَد شیرین میرد تلخ و مُر
در چهی افتاد کآن را غَور نیست
وآن گناه اوست، جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمییابم رَسَن
بس کنم، گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود؟ که خارا خون شود
این جگرها خون نشد، نه از سختی است
حیرت و مشغولی و بدبختی است
خون شود، روزی که خونش سود نیست
خون شو، آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان، مقبول نیست
عدل او باشد که بندهٔ غول نیست
گشت اَرسَلناکَ شاهد در نُذُر
زآنکه بود از کون، او حُرّ ابن حُر
چون که حُرَّم، خشم کی بندد مرا؟
نیست اینجا جز صفات حق، درآ
اندرآ، کآزاد کردت فضل حق
زآنکه رحمت داشت بر خشمش سَبَق
اندرآ، اکنون که جَستی از خطر
سنگ بودی، کیمیا کردت گُهَر
رستهای از کفر و خارستان او
چون گلی بشگفت به سروستان هُو
تو منی و من توام ای مُحتَشَم
تو علی بودی، علی را چون کُشم؟
معصیت کردی بِه از هر طاعتی
آسمان پیمودهای در ساعتی
بس خجسته معصیت کآن کرد مَرد
نَی ز خاری بر دمد اوراق وَرد؟
نی گناهِ عُمَّر و قصد رسول
میکشیدش تا به درگاه قبول؟
گر نبودی سِحرشان و آن جُحود
کی کشیدیشان به فرعون عَنود؟
کی بدیدندی عصا و مُعجِزات؟
معصیت، طاعت شد، ای قوم عُصات
ناامیدی را خدا گردن زده ست
چون گناه و معصیت طاعت شده ست
چون مبدّل میکند او سیئات
طاعتیاش میکند رغم وُشات
زین شود مرجومِ شیطان رجیم
وز حسد او بِطرَقَد، گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی پرورد
زآن گُنه، ما را به چاهی آورد
چون ببیند کآن گُنه شد طاعتی
گردد او را نامبارک ساعتی
اندر آ من در گشادم مر تو را
تُف زدی و تحفه دادم مر تو را
مر جفاگر را چنین ها میدهم
پیش پای چپ، چه سان سَر مینهم؟
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان
گنج ها و مُلک های جاودان
مثنوی معنوی مولانا / دفتر اول