جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
شیوانا و مهربان ترین مادر

مهربان ترین مادر / مجموعه داستان های شیوانا

پدربزرگ من مردی ثروتمند و اشراف زاده است، پدرم به خاطر حفظ اعتبار او مجبور است مطابق خواسته های او زندگی کند. مادرم را هرگز ندیده ام، چون بعد از به دنیا آوردن ِمن فوت کرده و می گویند در آن سوی کوهستان در شهری دوردست و در خانواده ای ثروتمند زندگی می کرده است.

شیوانا و مهربان ترین مادر

پسر جوانی بسیار غمگین بود. به دیدن شیوانا رفت تا با او درد و دل کند، پسرک گفت: پدربزرگ من مردی ثروتمند و اشراف زاده است، پدرم به خاطر حفظ اعتبار او مجبور است مطابق خواسته های او زندگی کند. مادرم را هرگز ندیده ام، چون بعد از به دنیا آوردن ِمن فوت کرده و می گویند در آن سوی کوهستان در شهری دوردست و در خانواده ای ثروتمند زندگی می کرده است. وقتی مادرم را از دست دادم مرا به دختر باغبان خانه پدربزرگم سپردند، او زنی مهربان بود که با جان و دل مرا بزرگ کرد و به خاطر من حتی از زندگی خود گذشت و ازدواج نکرد.

استاد! من در آستانه بیست سالگی هستم ولی هیچگونه شور و شوق جوانی در دلم نیست، پدربزرگم فوت کرده و تمام اموالش به پدرم رسیده است و با توجه به اینکه هیچگونه دغدغه مالی ندارم، ولی شاد نیستم.

چند روز پیش پدرم مرا صدا کرد و خواست که در باغ قدم بزنیم و با هم صحبت کنیم. ساعتی گذشت و از هر دری سخن می گفتیم ولی انگار پدرم احساس سبکی نداشت و حس می کردم حرفی در گلویش قلمبه شده که آزارش می دهد. آنقدر پراکنده و مضطرب صحبت کرد که خودش نیز خسته شد، تا اینکه بالاخره آنچه را که نمی توانست بگوید، یکباره گفت و مرا در هم شکست.

پدرم گفت: راز بزرگی در زندگی من است که زمان بازگو کردن آن فرا رسیده است.

یک لحظه سکوت سختی بین من و پدرم گذشت. من به چشمان مضطرب پدر خیره شده بودم و پدرم به چشمان نگران من!

لحظاتی گذشت و هیچ کدام نمی توانستیم دیگری را تسلی بدهیم، هر دو در تلاطم بودیم تا اینکه پدرم نفس عمیقی کشید و گفت: پسرم! مادرت نمرده و سالها در کنارت بوده است. دختر باغبان، مادر توست که به خاطر فقر خانواده، پدربزرگت حاضر نشد که او را مادر تو بخواند و من نیز به خاطر آبروی پدرم نتوانستم این راز را به تو بگویم و سال ها این درد را در دلم نگه داشتم.

پسر به شیوانا نگاهی کرد و گفت: استاد! وقتی راز سر به مهر پدرم برملا شد، دیگر توان ایستادن نداشتم و حس می کردم تمام باورم در هم شکسته است. تصوری که از مادرم در ذهنم ساخته بودم، زنی خوش سیما و ثروتمند از خاندان اشرافی بود. همیشه دختر باغبان را دوست داشته ام ولی نمی توانم به عنوان مادر او را بپذیرم، حس می کنم او فرسنگ ها با ما و زندگی اشرافی ما فاصله دارد. انگار شکوه و ابهت یک مادر که سالها در ذهنم به گونه ای دیگر تصور می کردم شکسته و الان یک دختر فقیر باغبان را در مقابلم می بینم.

استاد! من چگونه می توانم با این دوگانگی و غم کنار بیایم و حس مادری واقعی را در تصویر دختر باغبان ببینم؟! این دختر باغبان چگونه می تواند بهترین مادر باشد؟!

شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: زیباترین جلوه مادری مهربان در وجود این زن نهفته است و تو از آن بی خبری! این زن، حقِ مادری را به خاطر اینکه در کنار تو بماند نادیده گرفته و خود را به عنوان دایه به تو نشان داده که تو را از دست ندهد و در کنارت آرام بگیرد. تو ارزش گوهر وجود این زن را که همیشه حامی تو بوده و خوشی هایش را به خاطر تو نادیده گرفته که در تمام لحظات تو حضور داشته باشد نادیده گرفته ای و زنی را که در کودکی با ذهنیت خودت به عنوان مادر ساخته ای ارزشمند می دانی؟!

تو گمان می کنی مادری از اشراف زادگان صرفاً می تواند مادری نمونه و مهربان باشد و مادری از تبار فقر و تهیدستی، لیاقت مادرِ خوب بودن را ندارد؟! آیا تو شکوه و جلوه عشق را در وجود این زن سالها ندیده ای که چگونه شمع وجودش را به پای تو سوزانده تا بتوانی قد بکشی و بدرخشی؟

پسرم! هر چه زودتر برگرد و به دور شمع وجود زنی که زیباترین و مهربان ترین مادرِ دنیاست حلقه بزن و همچون پروانه ای به دور او بگرد که مبادا دلش از تلخی برخورد تو بگیرد!

برگرد و از او بخواه تا حرف های ناشایستی را که از روی ناآگاهی به او زده ای، بر تو ببخشد و فقط از خودت خشمگین باش که فکر می کنی بین اشراف زاده ها و باغبان زاده ها تفاوت است! تو پدر و مادری خوب و مهربان داری که مهربانی و خوب بودنشان ربطی به ثروت خانوادگی شان ندارد و فقط یک انسانِ شریف، خواه از قشرِ ثروتمند و خواه از نسلِ تهیدستان، می تواند مهربانی را به تو هدیه کند و این زن، سال هاست که به تو عشق ورزیده و این مهر، از وجودِ او برخاسته نه از خاندان و اجدادش. مهربانی، در رگ های اوست که به تو زندگی داده و ثروت نقشی در مهر ورزیدن مادرت به تو نداشته است.

پسرک که از اندیشه خام خود خجالت زده شده بود، سرش را به زیر افکند و زیر لب با خودش نجوا می کرد. از شیوانا خداحافظی کرد و به راه افتاد تا به خانه برود و تمام غم هایش را در آغوش زنی که تا امروز نمی دانسته مهربان ترین مادر دنیا بوده است، به فراموشی بسپارد.

 

پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …

 

 مجله اینترنتی تحلیلک

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نادیا
2 سال قبل

من از این داستان خیلی چیز ها یاد گرفتم

2 سال قبل
پاسخ به  نادیا

ممنون از اظهار نظر شما
از اینکه این پست باعث رضایت شما شده خوشحالیم.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x