شیوانا و آن روزها
یکی از دوستان شیوانا به سختی بیمار شده بود و دوستان و خانواده و حتی فرزندانش از ترس بیماری او را ترک کردند و تنهایش گذاشتند. شیوانا وقتی این ماجرا را شنید بسیار متاثر شد و به همراه دو نفر از شاگردانش به سراغ مرد رفت. او را به مدرسه آورد و در گوشه ای از حیاط، اتاقکی برای او ساخت و تصمیم گرفت تا زمان بهبودی کامل او را نزد خود نگه دارد.
شیوانا شخصاً مراقبت دوستش را به عهده گرفت و هر روز او را دلداری می داد تا احساس تنهایی نکند. یک روز عصر که پیرمرد از خواب بیدار شد، شیوانا به او کمک کرد تا داروهایش را بخورد و یک فنجان چای نیز برای او آورد. خودش هم کنارش نشست و مشغول صحبت شدند. مرد شروع به صحبت کرد و گفت: من از اینکه دوستان و خانواده ام مرا تنها گذاشته اند دلخور نیستم، در واقع حتی به آنها حق می دهم و می دانم کار درستی انجام داده اند. آنها کاری کرده اند که به صلاح و نفع شان بوده است و من هم هیچ چیزی جز منفعت و صلاح عزیزانم نمی خواهم.
شیوانا به پیرمرد خیره شد و در دل به حس مهربانی و بزرگواری او آفرین گفت.
چند ماه گذشت هیچ خبری از خانواده پیرمرد نشد و فقط تنها کسانی که حال او را می پرسیدند، شاگردان شیوانا بودند. پیرمرد افسرده و غمگین در گوشه ای نشسته بود، شاگردان از او علت ناراحتی اش را پرسیدند ولی پیرمرد فقط سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. سرانجام شاگردان پیش شیوانا رفتند و از او علت اندوه پیرمرد را پرسیدند. شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: دیروز یکی از آشنایان پیرمرد خبری از همسر و فرزندانش آورد که ناگهان حال پیرمرد دگرگون شد و دیگر نتوانست حرف بزند.
همسر و فرزندان پیرمرد، پیغام داده بودند که همسرم آن زمان هم که سالم بوده وجودش هیچ ارزشی برای ما و فرزندانش نداشته است. او از زمانی که این جمله را شنیده یک باره افسرده شده است، حتی غم نبودن و ندیدن خانواده اش در این چند ماه که او را ترک کرده بودند به اندازه این جمله بر دوش پیرمرد سنگینی نکرده بود. پیرمرد یک باره حس می کرد کمرش خم شده و توان ایستادن ندارد. با خود می گفت: ای کاش همسر و فرزندانم به اندازه ای معرفت داشتند که حرمت روزهایی را که با هم بودیم پاس می داشتند. روزهایی که در کنار هم خوش بودیم. کاش خاطره خوش آن روزها را با وضعیت نامناسب و بیماری من گره نمی زدند.
شیوانا قطره اشکی از چشمانش چکید و گفت: او دچار افسردگی شده و بسیار غمگین است و می گوید: در این دنیا نمی توان به هیچ چیز دل بست. چرا که گاهی انسان های بی معرفت، چنان حرمت روزها و لحظه های خوش با هم بودن را نادیده می گیرند که انگار هرگز در کنار هم نبوده اند.
دوست تنهای ما با یاد آن روزها چنان اندوهگین شده که می خواهد ریسمان وابستگی گذشته و بازگشت به آن روزها را رها کند، چرا که با تلخی روزهایی که بر او گذشته با تمام وجود حس کرده که به هیچ چیز نمی توان دل بست، حتی خاطرات خوش!
او می خواهد به دور از اندیشیدن به نامهربانی های عزیزانش، زندگی کند و مدام با خود تکرار می کند که در این دنیا نمی توان به هیچ چیز دل بست!
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک