شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
شیوانا - مجموعه داستان شیوانا

یک تلنگر / مجموعه داستان های شیوانا

شیوانا بدون توجه به گریه مرد از او خواست تا به داستانی کوتاه گوش کند و ادامه داد: روزی یکی از فرمانده های شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به میدان نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد .

یک تلنگر / مجموعه داستان های شیوانا

در دهکده مرد آهنگری زندگی می کرد که به دلیل سکته مغزی بدنش فلج و خانه نشین شده بود. مرد دچار افسردگی شدید شده و دایم گریه می کرد و هر زمانی هم که دوستانش برای احوالپرسی به دیدنش می آمدند، بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار بر احوال خود می گریست.

خانواده مرد آهنگر بسیار مستاصل شده بودند و دیگر هیچ راهی برای بهبود حال او به ذهنشان نمی رسید. سرانجام تصمیم گرفتند نزد استاد شیوانا بروند.

فردای آن روز یکی از پسران آهنگر به دیدن شیوانا رفت و از او خواست تا به ملاقات پدرش بیاید و او را دلداری دهد، بلکه وضعیتش بهتر شود. شیوانا به دیدن مرد آهنگر رفت و در کنار بسترش نشست و جویای حالش شد. مرد آهنگر نیز با بی تابی شروع به گریه کرد.

شیوانا بدون توجه به گریه مرد از او خواست تا به داستانی کوتاه گوش کند و ادامه داد: روزی یکی از فرمانده های شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به میدان نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. او را نزد پزشک بردند و زخمش را سوزاندند تا دچار عفونت نشود. درد زیادی می کشید و یک ماه طول کشید تا توانست از بستر برخیزد. به محض اینکه حالش خوب شد دوباره به میدان جنگ رفت و چند روز بعد در اثر اصابت تیر پای راستش از کار افتاد، اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد تا سوار بر گاری او را به میدان جنگ ببرند و با تمام دردی که کشیده بود کل عملیات را رهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند.

مرد آهنگر در کمال بهت و ناباوری به شیوانا خیره شده بود. شیوانا ساکت شد و نگاهی به آهنگر انداخت و به او گفت: خب دوست عزیز! دوباره از تو می پرسم: حالت چطور است؟ این بار آهنگر بدون گریه و زاری گفت: حق با شماست! من بد نیستم! خوبم! و بلافاصله پسرش را صدا زد و به او گفت که گاری را آماده کند. پسر ناباورانه لحظاتی به استاد و پدرش نگاه کرد و نمی دانست که چه بگوید. با تردید پرسید: پدرجان گاری را آماده کنم؟!

پدر با لبخند حرفش را تایید کرد و گفت: می خواهم با همین وضعیت که می دانم برایم بسیار سخت است، دوباره به آهنگری برگردم و تا جایی که توان دارم به کارم ادامه دهم. شیوانا و پسر آهنگر از شنیدن این سخن و از اینکه آهنگر بهترین تصمیم را می گرفت، بسیار خوشحال شدند.

گاهی یک تلنگر و یک گوش شنوا کافیست تا از مسیر اشتباه برگردیم. همین که انسان یاد بگیرد قدرت تغییر بعضی بازی های سرنوشت را ندارد و می بایست سازش با موقعیت را بیاموزد، دیگر با تقدیرِ رقم خورده نمی جنگد، با اتفاق افتاده جدال نمی کند، چرا که می داند جدال موجب رکود و افسردگی و نیز مانع پیشرفت ادامه زندگی اش می شود.

بنابراین باید مقتدرانه اتفاقات تغییرناپذیر زندگی مان را بپذیریم و بر این باور باشیم که زندگی مجموعه ای از شکست ها و پیروزی های ما است، پس از تلخی ها و ناکامی های زندگی پلی برای رسیدن به پیروزی بسازیم.

گاهی باید آنقدر آرام از هیاهوی زندگی بگذریم تا اسیر طوفان های هولناک نشویم و همچون فولادی که در گدازه های آتش شکل می گیرد، ما نیز بدون اینکه در آتشفشان مشکلات ذوب شویم با تصویری زیبا زندگی را از نو بنا کنیم.

 

پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x