شیوانا و مرد چوپان
دقایقی از شروع کلاس نگذشته بود و شاگردان محو صحبت های استاد شده بودند که ناگهان با شنیدن سر و صدایی که از حیاط مدرسه می آمد، همگی با عجله به طرف حیاط دویدند.
مرد چوپانی از دهکده ای دور، تعدادی از گوسفندانش را با خود آورده بود و با صدای بلند می گفت: برایم دعا کنید. برکت اموالم کم شده است. از شما می خواهم دعا کنید که زندگی ام دوباره سر و سامان بگیرد.
شیوانا بلافاصله به مرد چوپان گفت: ای مرد آیا در دهکده ای که تو زندگی می کنی آدم فقیری هست؟
مرد پاسخ داد: اتفاقاً دهکده ما مدتی است که دچار خشکسالی شده است. مردم و حتی برخی از بستگان خودم با سختی بسیار زندگی می کنند.
شیوانا گفت: دوست عزیز! تو گوسفندانت را با زحمت و از راهی سخت و طولانی به اینجا آورده ای تا ما برایت دعا کنیم و برکت نصیبت شود؟ زود به دهکده ات برگرد و تعدادی از گوسفندانت را به مردم تنگدست دهکده ات برسان.
مرد چوپان کمی دلخور شد و گفت: اما من دلم می خواست شما برایم دعا کنید تا فراوانی نعمت نصیبم شود.
شیوانا با تبسم گفت: اگر تو این گوسفندان را به نیازمندان واقعی در دهکده خودت برسانی و نیاز آنها را برطرف نمایی، یقین بدان دعای خیری که آنها در حق تو می کنند از دعای اهل مدرسه موثرتر خواهد بود و خداوند آنجا که تو دست ناتوانی را می گیری، دستان تو را محکم تر از قبل خواهد گرفت و تا آخرین لحظه رهایت نخواهد کرد.
مرد چوپان که آرام شده بود خداحافظی کرد و شیوانا با شاگردانش برای ادامه درس به کلاس برگشتند.
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک