شیوانا نگاهت را نگاه کن
امروز هم شاگردان شیوانا در کلاس درس منتظر آمدن استاد نشسته بودند. چند دقیقه ای گذشت و شیوانا در حالی که تابلو سفید نسبتاً بزرگی در دست داشت وارد کلاس شد. شاگردان برای کمک به طرف استاد رفتند و تابلو را در گوشه ای از کلاس به دیوار نصب کردند.
شیوانا گفت: امروز می خواهم بهترین جمله کوتاهی که زندگی انسان تحت تاثیر آن قرار می گیرد و می تواند راهنمای مسیر درست زندگی باشد را روی تابلوی روبرو بنویسید.
چند روزی گذشت و هر کدام از شاگردان بهترین جمله ای را که به نظرشان می رسید مطرح می کردند اما شیوانا هیچ کدام را نمی پذیرفت و در جستجوی جمله ای خاص بود.
یکی از همین روزها مردی ژنده پوش با چهره ای خسته وارد دهکده شد و به خاطر ظاهر نامناسبی که داشت هیچکس به او پناه و آب و غذا نداد.
مرد پریشان حال پرسان پرسان خود را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ استاد را گرفت. شاگردان او را نزد شیوانا بردند.
یکی از شاگردان گفت: استاد نکند این مرد، خطاکار و فراری است که این چنین می گریزد ؟ اگر سربازان امپراطور او را در مدرسه ما پیدا کنند پیامد خوبی ندارد.
دیگری گفت: از سر و صورت زخمی او معلوم می شود که فردی اهل جنگ و درگیری است، نکند راهزنی باشد و به قصد سرقت با فریب وارد دهکده شده باشد.
یکی دیگر از شاگردان گفت: شاید هم بیماری خطرناکی دارد که هیچکس جرات نداشته به او کمک کند، نکند بیماری او به ما هم سرایت کند؟!!
شیوانا تمام حرف ها را شنید و فقط سکوت کرد و بعد از دقایقی چند نفر از شاگردانش را صدا زد و از آنها خواست جایی برای استراحت و لباسی مرتب به همراه غذای کافی به مرد بدهند. آنها بلافاصله برای نظافت به سمت اتاق انباری در گوشه حیاط مدرسه رفتند و اتاق را برای مرد آماده کردند.
آن مرد به طور موقت در مدرسه مستقر شده بود و بعد از گذشت چند روز که وضعیتش بهتر شده بود وارد کلاس درس شیوانا شد و در گوشه ای نشست.
کلاس درس که تمام شد مرد جلو رفت و دستان شیوانا را گرفت و با مهربانی از او تشکر کرد و شیوانا نیز دستی بر شانه مرد زد و به او گفت: اگر دلت می خواهد می توانی در مورد اتفاقی که برایت افتاده با ما حرف بزنی.
مرد گفت تاجری ثروتمند در شهری دور است که برای ملاقات یک دوست به اینجا آمده و در نزدیکی دهکده شیوانا اتفاق ناخوشایندی برایش افتاده است. او گفت از اسب به رودخانه افتاده و در حالی که به شدت زخمی شده به سختی توانسته خودش را به ساحل برساند. به خانواده اش خبر داده اند و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده خواهند رسید تا او را به خانه اش بازگردانند.
مرد برای بار دوم از شیوانا و دوستانش تشکر نمود و خواست که به پاس و قدردانی از زحماتشان مبلغ قابل توجهی به مدرسه کمک کند تا وضعیت مدرسه و دهکده بهتر شود.
همه شاگردان از اینکه با مشارکت مالی مرد تاجر می توانستند وضعیت مدرسه را سر و سامان بدهند بسیار خوشحال شدند.
وقتی کلاس درس تمام شد مرد به تابلوی سفید روی دیوار نگاه کرد و متفکرانه گفت: به نظر من با نوشتن یک جمله زیبا و پرمعنی روی تابلو می توانید راهنمای هر انسانی برای قرار گرفتن در مسیر درست باشید.
شاگردان همه مشتاق شنیدن آن جمله بودند و از آن مرد خواستند که بهترین جمله را برایشان بازگو کند.
مرد گفت: من پیشنهاد می کنم روی تابلو بنویسید: “گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن..”
ما انسان ها معمولا به اتفاقات اطرافمان بیشتر توجه کرده و وقایع را با قالب های ذهنی خودمان تفسیر می کنیم، در حالی که اگر ما انسان ها یاد بگیریم گاهی نیم نگاهی هم به خودمان بیندازیم و در مسیر آنچه که می بینیم از قضاوت های عجولانه دوری کنیم صاحب نگاهی پسندیده خواهیم شد.
شیوانا با نگاهی مهربان گفت: روی تابلو زیباترین جمله را بنویسید: گاهی نگاهت را نگاه کن…
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک