معرفی کتاب «منِ او»
درباره نویسنده
رضا امیرخانی متولد ۱۳۵۲ در تهران است. امیرخانی نویسنده و منتقد ادبی و به گفته خودش، از نویسندگان متعهد به انقلاب اسلامی ایران است. او مدتی رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. از آثار رضا امیرخانی می توان به «ارمیا»، «از به»، «منِ او»، «قیدار» و… اشاره کرد.
درباره کتاب «منِِ او»
کتاب «منِ او» قصه ماجرایی است عاشقانه از فرزند یکی از خانوادههای اصیل و قدیمی تهرانِ دهه ۱۳۱۰-۱۳۲۰ خورشیدی. عشق فرزند خانوادهای ثروتمند، خانواده فتاح، به دختر خانوادهای که خدمتکاری این خانواده را میکنند.
«منِ او» روایت زندگی علی فتاح، نوه یکی از خانواده های ثروتمند و مذهبی تهران قدیم است. حاج فتاح (باب جون) همیشه سعی دارد لوطی گری را به نوه هایش (علی و مریم) یاد دهد.
علی همیشه این درس ها را در دوستی با کریم (پسر کارگر خانه شان) به کار می گیرد. او در طی داستان دلبسته مه تاب (خواهر کریم) می شود.
در پی اتفاقاتی در داستان و به علت کشف حجاب، مریم مجبور می شود به فرانسه برود و پس از مدتی مه تاب هم به فرانسه سفر می کند.
داستان منِ او، در عین حال که تم اصلیاش عاشقانه است، به موارد دیگری نیز در خلال داستان و بدون اینکه بخواهد خللی به قصه وارد کند، میپردازد. از جمله با توجه به اینکه ابتدای داستان در زمان سلنطت رضاشاه پهلوی میگذرد، وی به نقد سیاست کشف حجاب و چالشی که خانوادههای مذهبی در این بین با آن مواجه میشوند، اشاره میکند و نکته جالب این است که شخصیتهای قصه، برای در امان ماندن از چنین چالشهایی به کشوری غربی یعنی فرانسه مهاجرت میکنند.
نویسنده در این داستان عشق زمینی را با موضوعاتی عرفانی و فرا زمینی آمیخته است.
برشی از کتاب «منِ او»
کریم و علی با هم به سمت مدرسه رفتند، دبستان حکیم نظامی. کریم پاکت دو سیری راحت الحلقوم را به دست گرفته بود. هر چند وقت یک بار پاکت را به علی تعارف می کرد.
بفرما. قابل نداره… خره! مال باباته.
علی می خندید. باب جون همیشه مقداری پول به دریانی می داد. نصفش سهم علی بود، نصفش سهم مریم. خانواده فتاح بد می دانستند که بچه شان مثل بچه کاسب ها، برود پای دخل و پول بدهد…
∗∗∗∗∗
ناظم به کریم گفت که دستانش را جلو بگیرد. علی هم که کنار او بود دست هایش را دراز کرد. ناظم تعلیمی را بالا برد و سه بار محکم به دستان کریم زد. خیلی درد نداشت. فقط کمی کف دست می سوخت. کافی بود چند لحظه دستت را در آب حوض فرو کنی، همین. اما کریم لب هایش را تند تند باز و بسته می کرد. شاید این طوری درد کم تر می شد. انگار به کسی فحش می داد. ناظم متوجه شد و زیر لب گفت: (گودی) اشک در چشم های کریم جمع شد، اما گریه نکرد. علی سرش را پایین انداخت. به ساق های لختش خیره شد. چشم هایش را بست. سعی کرد نفسش را در سینه حبس کند. منتظر ضربه ترکه بود… ناظم شانه های علی را گرفت و تکان داد.
– تا حالا کسی ندیده که پیش آهنگ کتک بخورد؛ مخصوصا اگر از طایفه فتاح ها باشد…
∗∗∗∗∗
کریم، صبح، موقع نماز اسکندر و ننه، از جا بلند شد. لحاف کرباسی چرک و وصله پینه شده اش را کنار زد و به کمرش پیچ و تاپی داد. ننه را نگاه کرد؛ تند تند نمازش را می خواند. آخر نماز، به جای سه بار، پنج بار، شاید هم بیشتر دستانش را روی زانوهایش کوبید. طوری که مه تاب و کریم صدایش را بشنوند. دستانش را بالا برد و به جای دعا، گفت:
-خدایا روم سیاه! بچه های دارای حاج فتاح که به بنی بشری احتیاج ندارند، کمرشان دولا می شه، صبح به صبح، اما وای از این تبر به کمر خورده های پاپتی…
اسکندر آهی کشید و همان طور که به عادت خانه فتاح برای همه چای می ریخت، گفت:
-زن! ناشکری نکن. هنوز استخوان هاشان سفت نشده، درست می شن، ان شاالله
مجله اینترنتی تحلیلک