«من زندگی نکردم فقط وجود داشتم»
یکی از عوامل رسیدن به موفقیت در زندگی کتاب خواندن است. کتاب ها قدرت عظیمی دارند و به راحتی می توانند ما را از خستگی و کشمکش های روزانه جدا کرده و به دنیایی پر از آرامش و هیجان ببرند.
کتاب ها به راحتی می توانند با روایت های درست و زیبایشان برای ما چراغ راهی باشند تا به بی راهه نرویم و ما را به مسیر درست هدایت کنند.
هر کتابی با هر عنوانی و با هر محتوایی نکاتی را در درون خود گنجانده که با خواندن و درک کردن آن ها به راحتی می توان در طول مسیر زندگی بر سختی ها فائق شد و به موفقیت رسید.
این بخش برای آن هایی است که در طول روزمره زندگی فرصت نمی کنند کتابی را بگشایند، دل به دل آن دهند و در آن غرق شوند. ما برای شما برش های زیبا و مهمی را از بهترین کتاب های تاریخ گردآوری کرده ایم تا با خواندن آن ها روح شما نیز تغذیه شود.
با ما باشید؛ برشی از کتاب دکان تنباکو فروشی؛ من زندگی نکردم فقط وجود داشتم
بیشتر بخوانید: انتظار کشیدن آدم را دیوانه می کند/ برشی از کتاب عامه پسند چارلز بوکوفسکی
برشی از کتاب دکان تنباکو فروشی؛ من زندگی نکردم فقط وجود داشتم
من زندگی نکردم فقط وجود داشتم….
من زندگی کرده ام
درس خوانده ام
عشق ورزیده ام
حتی اعتقاد و ایمان داشته ام…
ولی امروز به حال تمام گدایان و مفلسانی که به جای من نیستند غبطه می خورم.
به لباس های مندرس و زخم ها و دروغ های تک تک شان نگاه می کنم و پیش خود می اندیشم:
چه بسا که تو هیچ گاه زندگی نکرده ای
درس نخوانده ای
عشق نورزیده ای
اعتقاد و ایمان نداشته ای
چرا که می توان به همه این ها جامه عمل پوشاند بی آن که به یکی شان جامه عمل پوشاند.
چه بسا که تو فقط وجود داشته ای،
من زندگی نکردم فقط وجود داشتم….
مانند دُمِ قطع شده مارمولکی که تکان می خورد و وجود دارد!
من از خود چیزی ساخته ام که خود نمی دانم چیست؟
و آن چیزی را که می توانستم از خود بسازم، نساختم.
من زندگی نکردم فقط وجود داشتم….
ردای نقاب داری که من به تن کرده بودم، ردای کس دیگری بود.
هر که مرا دید مرا با کس دیگری اشتباه گرفت و من مقاومتی نکردم و تباه شدم.
وقتی هم که خواستم نقاب را از چهره ام دور سازم دیگر دیر شده بود.
و من مقاومتی نکردم و تباه شدم.
وقتی هم که خواستم نقاب را از چهره ام دور سازم
دیگر دیر شده بود.
هر چه بیشتر تقلا کردم، بیشتر بر چهره ام چسبید.
وقتی هم که توانستم از چهره ام برگیرم
در آینه به خود نگاه کردم و دیدم پیر شده ام.
دیدم که مستم و دیگر نمی توانم ردا را بر تن خویش بپوشانم.
ردایی که هم چونان از شانه هایم آویزان بود
پس نقاب را به گوشه ای انداختم و در اتاق رخت کنی به خواب فرو رفتم.
مانند سگی که هیئت مدیره او را تحمل می کنند چرا که بی آزار است، به خواب رفتم.
و حال این داستان را می گویم که منزه و متعالی بودن خود را به اثبات رسانم.
تو …ای عصاره موسیقیایی ابیات بی حاصل من
ای کاش می توانستم با تو بسان آن چیزی روبرو گردم که آفریده من است.
آری با تو روبرو گردم نه با آن دکان تنباکو فروشی آن سوی خیابان که هر روز و شب از این سوی خیابان به آن خیره می مانم.
و خودآگاهی زندگی کردن را مانند فرشی که مردی مست بر آن تلو تلو می خورد
یا همچون پا اندازی که کولیان آن را دزدیدند اما از هیچ قیمتی بر خوردار نبود
زیر پاهای خود لگد مال می کنم.
همین اینک صاحب دکان تنباکوفروشی در را باز کرد و در آستانه ایستاد…
بیشتر بخوانید: خوشبختی کجاست؟/ برشی از کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور
کتاب دکان تنباکو فروشی
نوشته فرناندو پسوا
مجله اینترنتی تحلیلک