شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
در ضعف و پیری - باب ششم گلستان سعدی

حکایت وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادرم زدم

در این مطلب حکایت وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادرم زدم را با معنی کامل برای شما آورده ایم. امیدواریم از مطالعه این مطلب لذت ببرید.

حکایت وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادرم زدم

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کُنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی می کنی؟

حکایت وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادرم زدم

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن

گر از عهد خُردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن

بیشتر بخوانید:

 

مجله اینترنتی تحلیلک

3.3 4 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Neda
1 سال قبل

واقعا ،کاش همیشه قدر مادرامونو بدونیم

1 سال قبل
پاسخ به  Neda

بله واقعا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x