حکایت وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادرم زدم
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کُنجی نشست و گریان همیگفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی می کنی؟
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
گر از عهد خُردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن
بیشتر بخوانید:
- حکایت هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست
- حکایت جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت
- حکایت ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند
مجله اینترنتی تحلیلک
واقعا ،کاش همیشه قدر مادرامونو بدونیم
بله واقعا