شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.
شب سى و هفتم
شازده عزیز
آقابزرگ فعلا اجازه داده است که بیایند و آن ها را ببیند تا بعد در مورد این موضوع تصمیم گیرى کند.
اصرارهاى بیش از اندازه مادر سبب شد که اجازه دهد.
به گمانم مادر فهمیده من دلم با فرخ است.
از وقتى چنین قرارى گذاشته اند، خواب و خوراک ندارم.
داستان را به ژانت گفتم او هم از خوشحالى مرا بغل کرد.
روزهاى اندوه بار دارد به پایان می رسد،
روزهایى که انتظار مى کشیدم و بى خوابى امانم را مى برید.
حالا فقط منتظرم فرخ را ببینم.
دلم بى نهایت براى او تنگ شده است …
مجله اینترنتی تحلیلک