صدنامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
داستان پریچهر – شب اول
شازده عزیز
دلم گرفته است از این روزگار
دلم برای کوچه باغ های شمیران تنگ شده است.
شما کی از فرنگ بر می گردید؟
دلم خوش است به شنیدن صدای چرخ کالسکه تان که پشت در باغ می ایستد…
می خواستم چند خطی برایتان بنویسم تا احوالم را بدانید.
اینجا همه چیز مرتب است جز یک چیز و آن دل من است که تنگ شماست…
می خواهم حرفی بزنم اما می ترسم نگرانتان کنم.
ولی حرف هایم همه جمع شده اند، دیگر نمی توانم سکوت کنم.
چند وقتی است دچار حالت هایی شده ام که دلیلش را نمی دانم.
هر روز که به مدرسه می روم جوانی را سر کوچه می بینم که منتظر کالسکه است. اما همه چیز به همین جا ختم نمی شود، دوست دارم او را کاملا برای شما توصیف کنم.
دیروز که او را دیدم پالتوی سرمه ای رنگ ماهوت پوشیده بود، با کراوات ساتن راه راه، یک کلاه شاپو مشکی هم سرش بود، همه این ها به کنار دلم پی نگاهش است که چهل ستون تنم را می لرزاند…
شما می دانید من دچار چه چیز شده ام؟
نگاهش یک طوری است، اصلا قابل وصف نیست. آنقدر عمیق است که جرأت ندارم مستقیم به او نگاه کنم… شازده به من بگویید بیماری ام چیست؟ لرزش دست و عرق سردی که روی پیشانی ام می نشیند نشانه کدام بیماری است؟
*حافظ
مجله اینترنتی تحلیلک