جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر - داستان کوتاه پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت بیست و دوم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت بیست و دوم)... شازده عزیز امروز بعد از یک هفته عاقبت فرخ را دیدم. کمی لاغر تر شده بود و چشم هایش برق همیشگی را نداشت.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.

 

شب بیست و دوم

شازده عزیز

امروز بعد از یک هفته عاقبت فرخ را دیدم.

کمی لاغر تر شده بود و چشم هایش برق همیشگی را نداشت، قلبم می سوخت، تیر می کشید.

چرا به این حال و روز افتاده بود…؟

چرا چشمانش آنقدر بی رمق بود…

یادم آمد چند وقت پیش بی بی گفت عشق وقتی در جانت بیفتد دیگر نمی توانی نادیده اش بگیری، هر وقت معشوقت ناراحت باشد تو هم ناراحتی و هر وقت خوشحال تو هم خوشحالی، انگار یک روح در دو بدن …

و حالا می فهمم که چقدر حرف هایش حقیقت دارد.

بگذریم…

می خواستم بروم و از او تمام سوال هایم را بپرسم و این نگرانی تمام شود.

اما خیابان شلوغ بود و من نتوانستم جلو بروم.

به مدرسه که رفتم موضوع را با ژانت در میان گذاشتم و او گفت بهتر است برایش نامه بنویسی و فردا به او بدهی…

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x