جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر - داستان کوتاه پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت بیست و یکم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت بیست و یکم)... شازده عزیز چند روز است فرخ را نمی بینم. راستش را بخواهید کمی نگرانم. می ترسم دیگر نتوانم او را ببینم.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.

 

شب بیست و یکم

شازده عزیز

چند روز است فرخ را نمی بینم.

راستش را بخواهید کمی نگرانم.

می ترسم دیگر نتوانم او را ببینم.

من که نشانی از او ندارم برای همین خیلی دلهره دارم…

یعنی چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ خیلی میترسم..

دلم هم به شدت برایش تنگ شده است.

چون چند روز است که ناراحتم، مادر صدایم کرد و علتش را پرسید.

من مانده بودم چه بگویم، گفتم یکی از دوستان مدرسه ام ناخوش است…

طفلک کلی برای دوست ناشناس من ناراحت شد غافل از اینکه نمی داند کسی که ناخوش است دختر خودش است.

 

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x