مجله اینترنتی تحلیلک

پنجشنبه/ 6 اردیبهشت / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت سی و دوم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت سی و دوم)... شازده عزیز ‏امروز بالاخره ‏فرخ را دیدم. نمى دانید چقدر دلهره داشتم.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.

 

شب سى و دوم

شازده عزیز

‏امروز بالاخره ‏ ‏فرخ را دیدم.

نمى دانید چقدر دلهره داشتم.

فرخ مثل همیشه مرتب و آراسته منتظر بود، بماند که با چه دردسرى توانستم از خانه ژانت بیرون بروم و دوباره به آنجا برگردم.

خانه ژانت برخلاف عمارت، بسیار مدرن بود. پدر و مادرش هم خیلى خوشرو بودند.

پدرش فرانسوى و مادرش ایرانى است و ژانت تنها فرزند آنهاست.

فرخ سرش را پایین انداخته بود و هنوز متوجه آمدن من نشده بود.

وقتى سلام کردم سرش را بالا آورد و چشمانش را به من دوخت.

او هم سلام کرد. در کوچه هیچکس نبود، هوا سرد بود براى همین من ناخودآگاه بدنم را جمع کرده بودم.

فرخ به آرامى حرف میزد و پس از کمى احوال پرسى و صحبت هاى روزمره گفت پریچهر؟

و من زیر لب گفتم بله؟

گفت من فکر میکنم تو با سختى مى توانى من را ببینى و این طبیعى است که خانواده ات سختگیر باشند و چنین اجازه اى ندهند، حس مى کنم تحت فشار هستى براى همین…

کمى من من کرد و گفت

میخواهم رسما با تو ازدواج کنم.

قبول میکنى؟

آن لحظه دقیقا همان لحظه اى بود که بارها در تخیلم دیده بودم، شوکه شدم سرم را بالا آوردم

و براى اولین بار در چشم هایش خیره شدم.

میخواستم بگویم من با کمال میل قبول میکنم، تو تمام زندگى من شده اى.

شب ها در تاریکى چشمان تو آنجا که ستاره ها سو سو می زنند به آرامش میرسم، فکرت حتى یک لحظه از خاطرم نمى رود.

اما تنها چیزى که توانستم بگویم این بود: من…من حرفى ندارم و با لبخند به چشمانش نگاه کردم.

او هم لبخندى زد و من ادامه حرفم را گفتم اما نمى دانم پدربزرگم موافقت کند یا نه.

آخرین بار به مادرم گفته است بعد از گرفتن دیپلم باید ازدواج کنم.

نگاه خندان و عاشق فرخ مات شد و ترس و تردید جاى خنده و شوق را گرفت.

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x