شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.
شب سى و سوم
شازده عزیز
چهار روز از روزى که فرخ را دیدم مى گذرد. تمام مدت دلهره دارم آن روز با کمى شک و تردید آدرس عمارت را پرسید و گفت که بعد از صحبت کردن با خانواده اش حتما مادرش را مى فرستد که با مادرم صحبت کند.
شازده میترسم در غیاب شما مسائلى پیش آید که براى همه ناخوشایند باشد.
شازده از آخرش میترسم.
از روزى که نمى دانم چه میشود.
زیور دیروز به عمارت آمده بود همه اتفاقات این مدت را برایش تعریف کردم به من امید داد و گفت وقتى شرایط فرخ جور باشد آقابزرگ نمى تواند حرفى بزند.
همه که نباید صاحب منصب و شازده و فرمانفرما باشند و سن پدر تو را داشته باشند.
بعد از شنیدن حرف هاى او کمى ته دلم گرم شد اما باز هم میترسم من دیگر نمى توانم بدون او زندگى کنم.
حتى فکرش هم تنم را میلرزاند.
مجله اینترنتی تحلیلک