شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب سى و ششم
شازده عزیز
امروز وقتى از مدرسه به خانه برگشتم با خبرى از طرف مادر مواجه شدم که وقتى از اتاق بیرون رفت از سر شوق گریستم.
مادر گفت صبح نزدیک هاى ساعت ده خانمى به عمارت آمد و درباره تو سوال هایى پرسید و اجازه خواست براى خواستگارى
براى پسرش و گفت که پسرش معلم است.
تمام مدتى که مادر حرف میزد با دهان باز و گیج نگاهش کردم و او ادامه داد
پریچهر باید با آقا بزرگت صحبت کنم، او باید اجازه دهد و از اتاق بیرون رفت و مرا با خیالاتم تنها گذاشت.
اگر آقابزرگ اجازه ندهد چى؟
شازده در نبود شما با مشکلات چه کنم؟
مجله اینترنتی تحلیلک