شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.
شب سى و پنجم
شازده عزیز
امروز با همان حال نزارم به خانه ژانت رفتم.
ژانت به شدت نگرانم است، با اینکه مدام لبخند می زند و امید مى دهد که شاید براى فرخ کارى پیش آمده باشد اما مطمئنم خودش هم حرف هایش را باور ندارد.
مبهوت مانده ام، در ذهنم چندین سوال است که نمى دانم باید از چه کسى بپرسم.
به جاى اینکه درس بخوانیم فقط در مورد فرخ صحبت کردیم.
حساس شده ام، پانزده روز بى خبرى مرا به زانو در آورده است،
سرماى هوا بدون گرماى عشق او در سراسر تنم نفوذ میکند.
کاش خبرى میشد… کاش نامه اى می رسید…
گاهى زمان و مکان یادم میرود و از سر دلتنگى اشکى روى صورتم جارى می شود…
مجله اینترنتی تحلیلک